again...

1-

فکر می کردم با رفتنش همۀ من را برد! آنقدر مرا گشت که فکر نمی کردم چیزی را جا گذاشته باشد! همه شان را یا ویران کرد و یا برای خودش نگه داشت!

این روزها فهمیده ام که چشمانش توانایی دیدن مرا نداشت…

- کسی را می شناسم که چیزهایی در من یافت، که او نمی دید… حتی خودم هم نمی دیدم! او همه را پیدا کرد، اما برای خودش هیچ چیز برنداشت!

2-

هر روز آدمهای زیادی را می بینم…! با خیلیهایشان دست می دهم!از حال و احوالشان می پرسم! گاهی ساعتها کنارشان می نشینم و حرف می زنم!

کسی را دوست می دارم، که نمی بینمش!

- گاه می ترسم این ندیدنش را به هم بزنم… می ترسم که با دیدنش…

پ.ن: لازمه نبودنم رو توضیح بدم؟! خوب وقت امتحاناست!