آخرین‌ها...

آنقدر در با هم بودن اسراف کرده‌ایم که جایی برای خداحافظی نمانده است… روز آخر روز به روز نزدیک‌تر می‌شود و من روز به روز بیشتر در بیشتر ماندن با تو غرق می‌شوم و تو هم هیچ به روی خود نمی‌آوری که فردایی را باید با فراموش کردن من سر کنی…

می‌شناسم آن لحظه‌های آخر را که زبان، قربانی نگاه آخر می‌شود و آدم تمام قناعتش را یکجا برای بوسه‌ی آخر لازم دارد… می‌شناسم آن لحظه را که یکی می‌رود و دیگری خیره به پاهایی که به آن سو قدم بر می‌دارند به فردای خالی می‌اندیشد.

نمی‌دانم چرا نمی‌شود برایم "هیچ‌گاه از پیشم نرفتن" به یادگار بگذاری؟… یا چرا نمی‌شود آن شب که می‌روی فردایی نباشد که تو نباشی؟… اصلا آن شب که تو می‌روی را چرا نمی‌شود از وسط زندگی جدا کرد و به انتهای زندگی دوخت؟

حال که باید بروی و من باید تا انتهای بر نگشتنت، فراموش کنم تمام لحظات رفتنت را، زودتر تمامش کن… آن لحظه‌ي آخر جوری نگاهم کن که نفس‌ از گلویم بیرون نیاید و قدم‌های آخرت را جوری بردار که سینه‌ام از میان بشکافد… حال که باید بروی خوب برو… طوری که بودنت تمام لحظه‌ی آخر را پر کند و رفتنت به یکباره مرا از هیچ پر کند…!‌

من قسم می‌خورم به تمام دوست داشتنم که تو را فراموش خواهم کرد اگر آن لحظه‌ی آخر مرا زنده بگذاری و بروی…! فراموشی رسم زندگی‌است و من و تو این رسوم ناجوانمردانه‌ای را که همیشه با آنها جنگیده‌ایم تا شکست‌هایمان را برای این و آن تعریف کنیم می‌شناسیم…! تو برو! اما این‌بار طوری که شکست نخوریم! طوری که ما برویم و زندگی بماند با آن رسم و رسوم دست و پا گیرش و مردمانی که هر روز تن می‌سپارند به زنده ماندن و جنگیدن و شکست خوردن.

—–

پ.ن: love note