چند کلمه برای خودم!
هر چه نزدیکتر می روم احساس ترس بیشتری می کنم! تمام خاطراتی که به زحمت فراموششان کرده بودم یکی یکی زنده می شوند و مرا دوباره به ستوه می آورند! روزی چند تا از آن کلمات و احساسات آشنا کافیست تا دوباره تک تک آن خاطرات دوست داشتنی که مجبور به فراموش کردنشان شدم، چشمانم را خیس کنند!
از همان روز رفتنش می دانستم که خاطراتش را به جنگ با من خواهد فرستاد! و چقدر جنگ در درون سخت است اگر کسی نباشد که به درونت رخنه کند و همراهت بجنگد!
مجبورم اینگونه محتاطانه تر قدم بردارم! اینبار دیگر توانی برای جنگیدن ندارم اگر بروی!
4 دیدگاه:
چرا اين همه سخت اينجا باز مي شه؟كجايي پسر؟
هركي آپ نكنه خره ! D:
عمده ی لطف زندگی در اینه که میگذره! یک سال پیش در این روزها به جنازه می مانستم! امروز بهترم و سال دیگر در چنین روزی خدا داند. برای تو هم میگذره. نگران نباش. سعی کن از فرصتهای زندگیت استفاده کنی :)
و يادت نرود، كه چون برفتـى درب پشت سرت را نيز ببندى؛
كه ديگر نمىخواهم تا باد بوى بـى عاطفهاى را به مشامم برساند!
و تو نيز بدان..
كه حتى اگر جاى خالى تورا در قلبم نتوانم با دلنشينى ديگر پر كنم آنرا با سرب داغ مىپوشـانم، ولـى ديگر يادى از بـىوفايـى نـخواهم كرد.