دانستن، یک بیماری است. یک بیماری لاعلاج که انسان را به انزوا میکشاند. بیماریای که به راحتی چند سرفه منتقل نمیشود و تو باید به تنهایی، همانطور که روز به روز پیشرفت میکند و فکرت را به تسخیر خود در میآورد، با آن کنار بیایی. زمانی که چیزی را بدانی دیگر قدرت انکارش را نخواهی داشت. آدمها را نگاه میکنی که نمیدانند و ندانسته برگهای زندگیشان را بُر میزنند و تو به حالشان غبطه میخوری. برای واژههای نَشُستهشان غبطه میخوری در حالی که تو باید تکتک واژههایت را از غربال دانستههایت رد کنی و با هوای اندیشههایت غسلشان دهی تا از دستانت به روی کاغذ روانه شوند یا از زبانت به گوش آدمها و بعد عذاب وجدان بگیری که شاید آن واژهها اشتباه بود، چرا که هیچ چیز به اندازهی واژهها درد ندارد برای مخاطبی که میفهمدشان. همانگونه که با گفتن تنها یک واژهی «مُرد» به یک زن باردار که نُه ماه لحظه لحظهاش را برای فرزند ندیدهاش انتظار کشیده است، زندگیاش را ویران میکنی، و همانطور که با بیان تنها یک واژهی «متاسفم» به یک دختر عاشق، با چشمهایی به آرامی عمق اقیانوسها، تک تک خاطراتش را در ذهنش به شورش در میآوری و آیندهاش را میسپاری به دست باد.
آدمها هراسی ندارند از واژههای بیمعنی. بیماران ِ منزوی ِ ویروس ِ دانستهها اما واژههای بیمعنی آدمها را زجر میکشند، و همین است که روزی که کسی را میبینی که با ترس سخن میگوید و در نگاهش زجر میکشد از واژههای آدمها، تمام آدمهای دیگر پیش چشمانت تار میشوند و بیرنگ و واژههای بیمعنی در هوا گم میشوند و ناگهان وسعت دیدت میشود به اندازهی یک نفر. یک نفر که گویی با ماشین زمان، از آینده سفر کرده است و درست روبروی چشمانت با یک شالگردن آبی و چشمانی که به اندازهی عمر بشریت زندگی کردهاند، نشسته است و تو دست و پا میزنی تا تو را با خود به زمان خود برد.
شانههایم درد میکند و وقتی یک فنجان قهوه و چند نخ سیگار شانههایت را به درد میآورند یعنی بار واژهها سنگین است. یعنی آدمی که روبرویت نشسته با لاکِ آبی ِ همرنگ ِ شال ِ دور گردنش، حرفهایش را درد کشیده است. حرفهایش را از زیر تجربههایی بیرون کشیده است که وزن هر کدامشان برای شکستن شانههایت کافیاست و او آنجا نشسته است و حرف میزند تو پاسخش میگویی با لبخند و چند واژه که میدانی میداند.
میدانستم که میداند. از همان روز اول که چشمانش را دیدم، فهمیدم که همه چیز را میداند. انگار زیسته بود و زیسته بود و زیسته بود و بعد جایی میان زیستنش به من رسیده بود تا چیزی را به من بفهماند و برود اما من نفهمیدم. من ذهنم انگار جای دیگری بود. انگار برای چند ساعت، به اندازهی بودنش، فکرم پر کشیده بود به اقیانوس چشمانش، یا شاید به آرامگاه لبهایش، یا به میعادگاه دستهایی که نگرفتمشان و بعد برای چند دقیقه، فقط چند دقیقه کسی روبرویم نشسته بود که میگویند همه چیز از او شروع شده است. انگار با دستهایش هنوز داشت مینوشت و من حاصل افکارش بودم، نوشته بر برگ حیاتی که او آفریده است. کوههایی که او سنگهایشان را نوشته است، درختانی که از خاک او سر بر آوردهاند و قطرات آبی که او اقیانوسشان کرده است و گفتم: «تو وجود نداری» و گفت: «تو هم» و من همچون اندیشههایم که هست، بودم. باید میبودم و گفتم «من میاندیشم پس هستم» و او خوب میدانست از چه سخن میگویم و بعد لبخندی زد و سیگاری روشن کرد و بازی واژههایش را دوباره از سر گرفت و من سرگرم شدم.
من نفهمیدم و بعدها گفت «ای کاش میتوانستم بگویم». مثل آفرینندهای که همه چیز را آفرید و رازش را نگفت، و من گفتم «حقم بود که بگویی» و با خود اندیشیدم که من چه حقی دارم؟ دوست داشتم حقی میداشتم برای دانستن و بدانم، هم چون تمام چیزهایی که به دانستنشان بیمار شدهام و او برای یک لحظه انگار تمام آن چیزی که مرا میتوانست از بیماری نجات دهد میدانست و نمیتوانست بگوید و من نتوانستم با چشمهایم التماسش کنم. قهوهاش دیگر روی میز نبود و دود سیگارش در هوا گم شده بود و من این بار پشت یک میز قدیمی واژهها را روی صفحه کلید برایش مینوشتم و او رنج میکشیدشان شاید و گفته بود که باید بروم و میخواست سفر کند. برگردد شاید به زمان خودش و من بمانم دوباره با تب داغ دانستههایی که ای کاش میشد ندانمشان و آدمهایی که حرفهایشان بیدغدغه است و ساده و بیرنگ و چهرههایشان، بعد از آمدن او، تار است و تو میدانی که او با نبودنش تمام رنگها را میبرد.
او با رفتنش رنگها را با خود خواهد برد و تو زمانی این را میفهمی که ساعتش را نگاه میکند و تو پی میبری که دیر شده است، اما به رویت نمیآوری و بعد زمان میایستد و تو نگاهی به کتابهای بیرنگِ صف کشیده بر قفسههای روی دیوار کافه میاندازی و برای لحظهای از تمام واژههایشان منزجر میشوی. واژههایی که هر یک در زمانی اتفاق افتادهاند که دیگر نیست و تو اکنون که به ساعتش خیره شده است میدانی که باید این زمان هم بگذرد. این ثانیه را هر چقدر هم که در ذهنت کش دهی، عاقبت باید بگذاری که برود و او از نگاه کردن به ساعتش دست میکشد و میگوید: «برویم» و واژههای بعضی آدمها درد دارند برای کسانی که میفهمندشان.
من گاهی در آبی آسمان پرواز میکنم. گاهی در آبی اقیانوس شنا میکنم. آن شب در آبی انگشتان او قدم زدم. در توفان واژههای شُستهشدهای که از میان آتش سرخ لبانش عبور میکرد و مرا به لرزه میانداخت. فرقی نمیکند خدا باشد یا نباشد، عشق باشد یا نباشد، واژههایی که از هزارتوی اندیشههای او بیرون بیایند توفان میکنند و او از زمانی دیگر آمده بود. در رابطهای عاشقانه زندگی میکرد و گویی او را محکوم کرده بودند به سفر به زمان من. درست روبروی من نشسته بود و محکومانه قهوه مینوشید و سیگار میکشید و زمان میگذشت و آبی انگشتانش به انتها میرسید و او نمیدانست که اینجا چه میکند و من نمیدانستم که چه جوابی به او دهم. گاهی زمان ِ آدمها با هم اختلاف دارند و او همه چیزش درست بود به جز زمانش و زمان تنها پدیدهایست که آدم در برابرش موجود کوچکیاست، هر چقدر هم که نخواهد کوچک باشد.
و بعد رفت. رفت و آبی انگشتانش را برد. آبی دور گردنش را برد و سرخی داغ لبهایش را و سیاهی عمیق چشمانش و موهایش را. همانگونه که با آمدنش رنگها را برده بود و من نگاهش کرده بودم. نگاهش کرده بودم که میرود و بعد همانجا بود که هر بار که بر روی سنگفرش پیادهرو قدم بر میداشت انگار یک عمر به طول میانجامید و من میاندیشدم که چرا نمیشود چند عمر به عقب برگشت. چرا نمیشود قدمها را تکرار کرد و او میرفت و میآمد و میرفت. همانجا بود که رنگها عوض شدند و دو رنگ بیشتر در دنیا وجود نداشت. قرمز بود و آبی بود که میرفت و دیگر هیچ. همه چیز بیرنگ میشد و من به انگشتانم نگاه کردم که آبی نداشت و به پیادهرو. آن هم دیگر آبی نداشت و بعد تلفن همراهم آبی شد.
گفت «فکر میکنم چیزی آنجا جا گذاشتهام» و درست فکر میکرد. چیزی اینجا جا گذاشته بود و من گفتم «نه. اینجا چیزی نیست» و او گفت «نمیدانم چرا فکر میکنم که چیزی را با خود نبردهام» و من نمیدانستم چه چیزی را. نفهمیده بودم. شاید ذهنم جای دیگری بود. شاید برای چند ساعت، به اندازهی بودنش، فکرم پر کشیده بود به اقیانوس چشمانش، یا شاید به آرامگاه لبهایش، یا به میعادگاه دستهایی که نگرفتمشان.