ماهی قرمز

صبح که بیدار شدم ماهی‌های قرمز کوچک در هوا پرواز می‌کردند و درختان سبز پلاستیکی تا بلندای آسمان قد برافراشته بودند. زمین پر بود از سنگ‌ریزه‌های آبی. گویی زمین نه از خاک، که از سنگریزه تشکیل شده بود و تمام آن سال‌ها، در مدرسه دروغ بافته بودند و من در آن لحظه می‌دانستم که دروغ بافته‌اند. آسمان همچون آینه صاف بود. حتی خورشید هم در آن نمی‌درخشید اما جایش خالی نبود. انگار هیچ وقت آنجا نبوده است.

شب گذشته با یکی از ماهی‌ها حرف زده بودم. می‌گفت جایی یک نخ بلند به چشمش خورده است که از آسمان آویزان است. می‌گفت دلش هوایی شده است که نخ را بگیرد و به آسمان برود. می‌گفت به آسمان که بروی دیگر ماهی‌ها کاری به کارت ندارند. راحت می‌شوی از همه چیز. می‌گفت می‌خواهم ماهی‌ها را فراموش کنم و درختان سبز پلاستیکی را. گفتم «پس سنگ‌ریزه‌ها چه می‌شود؟ سنگ‌ریزه‌های آبی.» گفت دل می‌کَنَد از همه‌شان.

خواستم بگویم که نرو اما تا دلیلی نباشد رفتن و نرفتن تفاوتی با هم پیدا نمی‌کنند و دلیلش را نمی‌خواستم بداند یا شاید نمی‌توانستم بیان کنم. خواستم بگویم در آسمان چیزی نیست اما نمی‌دانستم آسمانِ او چه شکلی است. آسمان هر کس فرق می‌کند. هر کس نخ را بگیرد و برود به جایی می‌رسد و هیچ‌کس نمی‌داند به کجا. خودش هم نمی‌دانست. اگر چه از دور چیزهایی را در آسمان تشخیص می‌داد اما هیچ‌وقت کسی نمی‌داند آنجا واقعاً چیست.

امروز دوباره به سراغم آمده بود. برای خداحافظی. گفت به آسمان ‌می‌روم. عاقبت نخ را یافته بود. گفتم مگر می‌دانی آسمان چه شکلیست، گفت نمی‌دانم، ولی خوب می‌دانست اینجا چه شکلیست، گفت هر چه که باشد این شکلی نیست. می‌گفت اینجا ماندنش دیگر مفهومی ندارد و باید برود و رفت. دور که شد ساعت جیبی را از جیبم درآوردم و نگاهش کردم، گرچه عددهایی که عقربه‌هایش نشان می‌دادند اهمیتی نداشت. از خیابان عبور کردم. نسیم سرد پاییزی صورتم را لمس می‌کرد و خورشید در آسمان، پشت ابرهای بزرگ نهفته بود. برگ‌های زرد این سو و آن سو، بر روی آسفالت خیابان به خواب رفته بودند و هر از گاهی که رهگذران بر رویشان قدم بر می‌داشتند، صدای خش خشی می‌کردند و دوباره به خواب می‌رفتند.

پانزده سالگی

پانزده ساله که شدم، دلم می‌خواست در یک کتاب زندگی می‌کردم و با یک چوب‌دستی جادویی به همراه دوستانم انسان‌ها را از شر یک جادوگر خبیث نجات دهم، یا شاید درون یک بازی کامپیوتری، اسلحه به دست در اتاق‌های متروک ساختمانی که در اثر هجوم زامبی‌ها ویران شده است، در تلاش برای بقای انسان‌ها باشم.

پانزده ساله که شدم، ما را به صف کردند و به ترتیبِ قد، پشت نیمکت‌ها چیدند و معلم عربی مستقیما به سمت من آمد و بی‌مقدمه به من سیلی زد و برای هیچ کس مهم نبود که صدا از سمت کس دیگری بود. من که با اسلحه زامبی‌ها را کشته بودم و با چوب جادویم جادوگر خبیث را از پای در آورده بودم فهمیدم که هنوز قهرمان این دنیا، من نیستم.

دنیا جایی اطراف پانزده‌سالگی عوض می‌شود. آدم‌ها همان دور و برِ پانزده سالگی، سی‌ساله می‌شوند و قهرمان می‌شوند در ذهن‌هایشان، و بعد سی‌ساله می‌شوند و هنوز قهرمان نشده‌اند اما در چهل سالگی می‌شوند، در ذهن‌هایشان، و ما انگار همه قهرمانانِ سیلی خورده‌ی پانزده‌ساله‌ایم که چهل ساله می‌شویم و پنجاه ساله می‌شویم و … پانزده‌سالگی که بیاید، تمام نمی‌شود انگار.

...

... سرنگ‌های انسولین را پر کردم و در یخچال گذاشتم، هر کدام ۶ واحد، تا برای فردا و پس‌فردایش آماده باشند. خسته‌تر و کم‌حال تر از معمول بود اما مثل همیشه، چشمش که به من افتاد لبخند زد و پاهایش را کمی جمع کرد تا روی تخت، کنارش بنشینم. نشستم و چند دقیقه دست‌هایش را در دستانم فشردم و با لبخند حالش را پرسیدم و او با لبخند پاسخم را داد. وقت رفتن گفت انسولین‌ها یادت نرود. یادم نرفته بود. هیچ وقت یادم نرفته بود… رفتم.

پس‌فردایش که آمدم، انسولین‌ها هنوز همانجا، پشت در یخچال بودند. چشم‌هایش اما دیگر آنجا نبود تا مثل همیشه که مرا می‌دید لبخند بزند. پاهایش دیگر روی تخت جمع نشدند و من دیگر دست‌هایش را لمس نکردم. او رفته بود. برای همیشه رفته بود.

کفش‌هایت آماده‌اند؟

روبروی من نشسته بود و قهوه می‌نوشید و همچنان که دود سیگارش بر روی دقیقه‌های بی‌حوصله می‌ماسید، سرخی لبانش از میان گشوده می‌شد و واژه‌ها از میانشان به سمت من پرواز می‌کردند. من دانه دانه واژه‌ها را می‌گرفتم و بسته‌بندی می‌کردم و می‌گذاشتمشان جایی میان سینه‌ام. در تمام مدت شال ِ آبی ِ همرنگ ناخن‌هایش دور گردنش بود، گویی آماده‌ی رفتن است. می‌خواست برگردد. من دستم را به سویش دراز کردم.

چند روزی که بر روی ساعت قدم می‌زنی و زخم عقربه‌ها که عمیق‌تر می‌شوند سوال‌ها به ذهنت یورش می‌آورند و مهم‌ترین سؤال این بود که به کجا می‌رویم؟ می‌خواست برگردد و این را نه از حرف‌های بسته‌بندی شده‌اش در کنج سینه‌ام، که جایی در میان چشمانش خوانده بودم. هیچ چیز نگفته بود و من هیچ جوابی نداده بودم. ساعت‌ها را و روزها را و ماه‌ها را قدم زدیم و او هیچ نگفته بود. بارها برگشته بود و برگشته بود، من اما جایی در میان چشم‌هایش سؤالی را بی‌جواب گذاشته بودم. حالا فقط چند قدم دیگر مانده است تا پایان شب و من می‌خواهم بگویم که هیچ وقت مقصدی در کار نبود. این را همیشه در میان چشمانم نوشته بودم. من فقط دور می‌زنم و دور می‌زنم و دور می‌زنم و هیچ گاه مقصدی نخواهم داشت و او چه صبورانه این دور را با من قدم زده بود.

آری. امشب که بگذرد و چند قدم دیگر که با هم دقیقه‌ها را قدم بزنیم، درست یک بار خورشید را با تو دور کرده‌ام و این زیباترین دور من بود. آفتاب فردا که غروب کند دور دوم آغاز می‌شود. من دستم را به سوی تو دراز کرده‌ام. کفش‌های پیاده‌روی‌ات آماده است؟

دستمال‌ها

سیستم آموزشی ما یک سیستم آموزشی دستمال‌محور است. سیستم آموزشی دستمال‌محور این گونه است که در آغاز تحصیلات به شما یک دستمال تعلق می‌گیرد، و تا انتهای دوره‌ی تحصیلی‌تان نحوه‌ی استفاده از این دستمال به شما آموزش داده می‌شود. در نهایت بعضی دستمالشان را بر روی سر می‌گذارند و حکومت می‌کنند و بعضی دستمالشان را دست می‌گیرند و به دستمال‌کشی ِ «دستمال بر سران» می‌پردازند. ما هم که دستمالمان را دور چشم‌ها و گوش‌هایمان بسته‌ایم و گاه و بی‌گاه از چیزهایی حرف می‌زنیم که هیچ‌وقت نخواهیم دید.

برای همه رویاهایم...

دانشمندان هنوز نتوانسته‌اند تعریف دقیقی از خواب داشته باشند. هنوز هیچ کس نمی‌داند که واقعا چرا انسان‌ها به خواب نیاز دارند و چرا ما باید هر شب به خواب برویم و رویا پردازی کنیم. یکی از ویژگی‌های رویاهای ما این است که نمی‌دانیم چگونه اتفاق افتاده‌اند. ناگهان خود را در میان میدان جنگ میابیم و نمی‌دانیم چگونه به آنجا رسیدیم. ناگهان خود را در حال بازی در زمین بازی کودکی‌مان میابیم و نمی‌دانیم چه شد که آنجا آمدیم… و ناگهان تیری از ناکجا به سویمان روانه می‌شود و می‌میریم و از خواب بیدار می‌شویم. تا به حال رویایی دیده‌اید که هیچ وقت نخواهید از خواب شوید؟ از آخرین باری که به خواب رفتید چقدر می‌گذرد و چقدر مطمئن هستید که از خواب بیدار شده‌اید؟

من آخرین باری را که به خواب رفتم خوب به یاد می‌آورم، اما از اولین باری که به خواب رفته‌ام هیچ نمی‌دانم. به یاد می‌آورم که ناگهان خود را در جهانی یافتم که اطرافم پر بود از رویاهای دوست داشتنی. از آغوش گرم یک مادر، از اعتماد به نفسی به پشتوانه‌ی حضور محکم یک پدر، از معرفت دوستانی که با آن‌ها بزرگ شدم. از عاشقانه‌های بی‌تکرار. از تمام آدم‌هایی که این نوشته را می‌خوانند. از تک تک آدم‌های این شهر شلوغ. از بشریت، از انسانیت، از بحث‌های ناتمام بر سر پیدایش. از جدال علم و دین. از شوق یافتن و کشف کردن… و به راستی که اگر من نمی‌دانم از کجا آمده‌ام و به کجا می‌روم و اگر شما رویای من هستید و زندگی خواب من که آدم‌های درون رویاهایش به دنبال اکسیر جاودانگی‌اند و کشف حقیقت و اگر من این چنین سرگرمش هستم و نمی‌خواهم هیچ زمان از آن بیدار شوم، دلیلش، تک تک شما - رویاهای دوست داشتنی زندگی من - هستید.

ای دانشمندان رویاهای من، شاید دلیل این که من به خواب نیاز دارم و رویاپردازی، همین است که یادم نرود از تک تک رویاهایی که دلیل زنده ماندن من است.

آی آدم‌های رویایی من؟! آیا شما هم تا به حال رویایی آن‌قدر شیرین داشته‌اید که هیچ وقت نخواهید از خواب بیدار شوید؟ از اولین باری که به خواب رفتید چقدر می‌گذرد و چقدر مطمئن هستید که از خواب بیدار شده‌اید؟

یک خواب آبی

با سر درد به خواب می‌روم و تو باز به دیدارم می‌آیی با یک شال‌گردن آبی و گیسوانی که موج خورده‌اند تا بی نهایت. انگشتانت را با ناخن‌های آبی‌شان در جیبت پالتوات پنهان کرده‌ای، لب‌های سرخت را می‌گزی و مرا می‌نگری که به صدای نفس‌هایت گوش سپرده‌ام. چشم‌هایم را می‌بندم تا غرق نشوم در چشمانت و تو تشنه‌ای و من مست و کسی انگار می‌زند پس گردنم و صدای نفس‌هایت گم می‌شوند. سرم درد می‌کند و تا صبح در خواب موج می‌خورم و جستجو می‌کنم و نمی‌یابم بی‌نهایت را.

مردانگی

اینجا همه چیز بوی نم گرفته است. باران می‌آید آسمان اما نمی‌غرد. شب به نیمه نزدیک می‌شود از دور و باران روی شال او می‌نشیند و موهای خیس، روی صورتش ماسیده است، همچون نگاه زن هیز چادر سیاه که لبش را می‌گزد و چیزی زمزمه می‌کند و می‌گذرد. قدم می‌زند و قضاوت می‌شود از سایز مانتواش، از رنگ لاک روی انگشتانش، از جنس شلوارش، از شکل نگاهش، از برآمدگی روی سینه‌اش. قدم می‌زند و قضاوت می‌شود از قدم‌زدنش! می‌خواهم دست‌هایم را به او بدهم و در آغوش بگیرمش یک نفس، بی‌هوس، بی‌مذهب اما مردانگی نمی‌گذارد. مردانگی که ضدزنانگیست. مردانگی که تجاوز به زنانگیست. مردانگی که پرورش اندام است در برابر رژیم‌های لاغری. مردانگی که قرص‌های افزایش قوای جنسیست در برابر ضدبارداری. مردانگی که یعنی هوس در برابر حیا. یعنی فریاد در برابر سکوت. یعنی شب سیاه و تعقیب با بوق‌های پی در پی در برابر فریاد و فرار و سکوت و نفس‌نفس و گریه.

خواستم موهایم را بدهم به او که بر سر کند و سیگار بکشد و باد از میان موهایش عبور کند. خواستم خیابان را به او بسپارم تا شبانه بیاید و کسی قیمتش را تخمین نزند. خواستم او بگوید و پسرها بخندند در خیابان شلوغ. خواستم تمام پررویی‌هایم را بدهم به او تا جواب فحش‌هایم را حیا نکند. خواستم برای یک بار هم که شده شک نکند بین عشق و هوس. خواستم دستانم را ببرم جلو و او دستانم را بگیرد بدون ترس از مردانگی که کارش تجاوز است. مردانگی که یعنی فتح زن. یعنی سیاست عبور از پرده. یعنی چند سانتی‌متر بیشتر یا کمتر. یعنی همان چند قطره‌ی آخر. مردانگی که یعنی قدرت انتقال بهشت از بین پاهای یک دختر، به زیر پاهایش.

نارنجی

همه جا نارنجی‌ست که زیر پا ترک بر می‌دارد و پاییز می‌رقصد در بین سیاهی تارهای مو که به آواز می‌آیند و شعر می‌سرایند از فصل‌ها. چشم‌هایم جایی بین برگ‌های بوته‌های سرخ عشق‌بازی می‌کنند و نگاه رهگذران را به خود جلب می‌کنند. رهگذران متعجب از عشق‌بازی من و برگ بوته‌ی پاییز. من چشمانم عاشق برگی شده است که پاییز امسال برای آفریدنش، متولد شد و آسمان برای رشد کردنش بارید بر خاک و خاک بارور شد و من دستانم را بر آوردم که برگ برای من باشد اما نه. نباید و من از دور به بوته خیره می‌شوم و به برگی که در نگاهش انگار تمنایم می‌کند و من به دست‌هایم می‌اندیشم که برگ‌ها یک به یک رویش خشکید.

اینجا امروز زنی می‌گذشت با دختر کوچک زیبایی که برگ‌ها را دوست داشت. نارنجی را دوست داشت و پاییز را برای خود می‌خواست، و من در نگاه زن عشق را دیدم زمانی که به چشمان پرتمنای دخترش می‌نگریست و بعد دست‌هایش را که به دنبال شکار برگ‌ها قدم می‌زدند بین بوته‌ی نارنجی و من دلم لرزید. اندیشه‌ام پر شد از برگ‌های خشک بوته‌هایی که از دستان من ریخت. چیزی در وجودم فریاد زد تا دست‌ها را دور کند اما صدایی نبود. به دستم اندیشیدم که می‌رفت تا نزدیکی برگی که چشمانم را مست کرده بود و باز می‌گشت و برگ که مرا تمنا می‌کرد و من پاییزی را دیدم که برای او متولد شده بود و چقدر بی‌برگ بود بی او.

اینجا امروز زنی عاشق با دختر کوچکی که نارنجی را دوست داشت گذر کرد. با یک بغل برگ نارنجی تا در دست‌هایشان خشک شوند و من عاشق برگی شده‌ام که پاییز امسال برای آفریدنش متولد شد.

یک فنجان واژه داغ

دانستن، یک بیماری است. یک بیماری لاعلاج که انسان را به انزوا می‌کشاند. بیماری‌ای که به راحتی چند سرفه منتقل نمی‌شود و تو باید به تنهایی، همان‌طور که روز به روز پیشرفت می‌کند و فکرت را به تسخیر خود در می‌آورد، با آن کنار بیایی. زمانی که چیزی را بدانی دیگر قدرت انکارش را نخواهی داشت. آدم‌ها را نگاه می‌کنی که نمی‌دانند و ندانسته برگ‌های زندگیشان را بُر می‌زنند و تو به حالشان غبطه می‌خوری. برای واژه‌های نَشُسته‌شان غبطه می‌خوری در حالی که تو باید تک‌تک واژه‌هایت را از غربال دانسته‌هایت رد کنی و با هوای اندیشه‌هایت غسلشان دهی تا از دستانت به روی کاغذ روانه شوند یا از زبانت به گوش آدم‌ها و بعد عذاب وجدان بگیری که شاید آن واژه‌ها اشتباه بود، چرا که هیچ چیز به اندازه‌ی واژه‌ها درد ندارد برای مخاطبی که می‌فهمدشان. همان‌گونه که با گفتن تنها یک واژه‌ی «مُرد» به یک زن باردار که نُه ماه لحظه لحظه‌اش را برای فرزند ندیده‌اش انتظار کشیده است، زندگی‌اش را ویران می‌کنی، و همان‌طور که با بیان تنها یک واژه‌ی «متاسفم» به یک دختر عاشق، با چشم‌هایی به آرامی عمق اقیانوس‌ها، تک تک خاطراتش را در ذهنش به شورش در می‌آوری و آینده‌اش را می‌سپاری به دست باد.

آدم‌ها هراسی ندارند از واژه‌های بی‌معنی. بیماران ِ منزوی ِ ویروس ِ دانسته‌ها اما واژه‌های بی‌معنی آدم‌ها را زجر می‌کشند، و همین است که روزی که کسی را می‌بینی که با ترس سخن می‌گوید و در نگاهش زجر می‌کشد از واژه‌های آدم‌ها، تمام آدم‌های دیگر پیش چشمانت تار می‌شوند و بی‌رنگ و واژه‌های بی‌معنی در هوا گم می‌شوند و ناگهان وسعت دیدت می‌شود به اندازه‌ی یک نفر. یک نفر که گویی با ماشین زمان، از آینده سفر کرده است و درست روبروی چشمانت با یک شال‌گردن آبی و چشمانی که به اندازه‌ی عمر بشریت زندگی کرده‌اند، نشسته است و تو دست و پا می‌زنی تا تو را با خود به زمان خود برد.

شانه‌هایم درد می‌کند و وقتی یک فنجان قهوه و چند نخ سیگار شانه‌هایت را به درد می‌آورند یعنی بار واژه‌ها سنگین است. یعنی آدمی که روبرویت نشسته با لاکِ آبی ِ همرنگ ِ شال ِ دور گردنش، حرف‌هایش را درد کشیده است. حرف‌هایش را از زیر تجربه‌هایی بیرون کشیده است که وزن هر کدامشان برای شکستن شانه‌هایت کافی‌است و او آن‌جا نشسته است و حرف می‌زند تو پاسخش می‌گویی با لبخند و چند واژه که می‌دانی می‌داند.

می‌دانستم که می‌داند. از همان روز اول که چشمانش را دیدم، فهمیدم که همه چیز را می‌داند. انگار زیسته بود و زیسته بود و زیسته بود و بعد جایی میان زیستنش به من رسیده بود تا چیزی را به من بفهماند و برود اما من نفهمیدم. من ذهنم انگار جای دیگری بود. انگار برای چند ساعت، به اندازه‌ی بودنش، فکرم پر کشیده بود به اقیانوس چشمانش، یا شاید به آرام‌گاه لب‌هایش، یا به میعادگاه دست‌هایی که نگرفتمشان و بعد برای چند دقیقه، فقط چند دقیقه کسی روبرویم نشسته بود که می‌گویند همه چیز از او شروع شده است. انگار با دست‌هایش هنوز داشت می‌نوشت و من حاصل افکارش بودم، نوشته بر برگ حیاتی که او آفریده است. کوه‌هایی که او سنگ‌هایشان را نوشته است، درختانی که از خاک او سر بر آورده‌اند و قطرات آبی که او اقیانوسشان کرده است و گفتم: «تو وجود نداری» و گفت: «تو هم» و من همچون اندیشه‌هایم که هست، بودم. باید می‌بودم و گفتم «من می‌اندیشم پس هستم» و او خوب می‌دانست از چه سخن می‌گویم و بعد لبخندی زد و سیگاری روشن کرد و بازی واژه‌هایش را دوباره از سر گرفت و من سرگرم شدم.

من نفهمیدم و بعدها گفت «ای کاش می‌توانستم بگویم». مثل آفریننده‌ای که همه چیز را آفرید و رازش را نگفت، و من گفتم «حقم بود که بگویی» و با خود اندیشیدم که من چه حقی دارم؟ دوست داشتم حقی می‌داشتم برای دانستن و بدانم، هم چون تمام چیزهایی که به دانستنشان بیمار شده‌ام و او برای یک لحظه انگار تمام آن چیزی که مرا می‌توانست از بیماری نجات دهد می‌دانست و نمی‌توانست بگوید و من نتوانستم با چشم‌هایم التماسش کنم. قهوه‌اش دیگر روی میز نبود و دود سیگارش در هوا گم شده بود و من این بار پشت یک میز قدیمی واژه‌ها را روی صفحه کلید برایش می‌نوشتم و او رنج می‌کشیدشان شاید و گفته بود که باید بروم و می‌خواست سفر کند. برگردد شاید به زمان خودش و من بمانم دوباره با تب داغ دانسته‌هایی که ای کاش می‌شد ندانمشان و آدم‌هایی که حرف‌هایشان بی‌دغدغه است و ساده و بی‌رنگ و چهره‌هایشان، بعد از آمدن او، تار است و تو می‌دانی که او با نبودنش تمام رنگ‌ها را می‌برد.

او با رفتنش رنگ‌ها را با خود خواهد برد و تو زمانی این را می‌فهمی که ساعتش را نگاه می‌کند و تو پی می‌بری که دیر شده است، اما به رویت نمی‌آوری و بعد زمان می‌ایستد و تو نگاهی به کتاب‌های بی‌رنگِ صف کشیده بر قفسه‌های روی دیوار کافه می‌اندازی و برای لحظه‌ای از تمام واژه‌هایشان منزجر می‌شوی. واژه‌هایی که هر یک در زمانی اتفاق افتاده‌اند که دیگر نیست و تو اکنون که به ساعتش خیره شده است می‌دانی که باید این زمان هم بگذرد. این ثانیه را هر چقدر هم که در ذهنت کش دهی، عاقبت باید بگذاری که برود و او از نگاه کردن به ساعتش دست می‌کشد و می‌گوید: «برویم» و واژه‌های بعضی آدم‌ها درد دارند برای کسانی که می‌فهمندشان.

من گاهی در آبی آسمان پرواز می‌کنم. گاهی در آبی اقیانوس شنا می‌کنم. آن شب در آبی انگشتان او قدم زدم. در توفان واژه‌های شُسته‌شده‌ای که از میان آتش سرخ لبانش عبور می‌کرد و مرا به لرزه می‌انداخت. فرقی نمی‌کند خدا باشد یا نباشد، عشق باشد یا نباشد، واژه‌هایی که از هزارتوی اندیشه‌های او بیرون بیایند توفان می‌کنند و او از زمانی دیگر آمده بود. در رابطه‌ای عاشقانه زندگی می‌کرد و گویی او را محکوم کرده بودند به سفر به زمان من. درست روبروی من نشسته بود و محکومانه قهوه می‌نوشید و سیگار می‌کشید و زمان می‌گذشت و آبی انگشتانش به انتها می‌رسید و او نمی‌دانست که اینجا چه می‌کند و من نمی‌دانستم که چه جوابی به او دهم. گاهی زمان ِ آدم‌ها با هم اختلاف دارند و او همه چیزش درست بود به جز زمانش و زمان تنها پدیده‌ایست که آدم در برابرش موجود کوچکی‌است، هر چقدر هم که نخواهد کوچک باشد.

و بعد رفت. رفت و آبی انگشتانش را برد. آبی دور گردنش را برد و سرخی داغ لب‌هایش را و سیاهی عمیق چشمانش و موهایش را. همان‌گونه که با آمدنش رنگ‌ها را برده بود و من نگاهش کرده بودم. نگاهش کرده بودم که می‌رود و بعد همانجا بود که هر بار که بر روی سنگفرش پیاده‌رو قدم بر می‌داشت انگار یک عمر به طول می‌انجامید و من می‌اندیشدم که چرا نمی‌شود چند عمر به عقب برگشت. چرا نمی‌شود قدم‌ها را تکرار کرد و او می‌رفت و می‌آمد و می‌رفت. همانجا بود که رنگ‌ها عوض شدند و دو رنگ بیشتر در دنیا وجود نداشت. قرمز بود و آبی بود که می‌رفت و دیگر هیچ. همه چیز بی‌رنگ می‌شد و من به انگشتانم نگاه کردم که آبی نداشت و به پیاده‌رو. آن هم دیگر آبی نداشت و بعد تلفن همراهم آبی شد.

گفت «فکر می‌کنم چیزی آن‌جا جا گذاشته‌ام» و درست فکر می‌کرد. چیزی اینجا جا گذاشته بود و من گفتم «نه. اینجا چیزی نیست» و او گفت «نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم که چیزی را با خود نبرده‌ام» و من نمی‌دانستم چه چیزی را. نفهمیده بودم. شاید ذهنم جای دیگری بود. شاید برای چند ساعت، به اندازه‌ی بودنش، فکرم پر کشیده بود به اقیانوس چشمانش، یا شاید به آرام‌گاه لب‌هایش، یا به میعادگاه دست‌هایی که نگرفتمشان.

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...