نارنجی

همه جا نارنجی‌ست که زیر پا ترک بر می‌دارد و پاییز می‌رقصد در بین سیاهی تارهای مو که به آواز می‌آیند و شعر می‌سرایند از فصل‌ها. چشم‌هایم جایی بین برگ‌های بوته‌های سرخ عشق‌بازی می‌کنند و نگاه رهگذران را به خود جلب می‌کنند. رهگذران متعجب از عشق‌بازی من و برگ بوته‌ی پاییز. من چشمانم عاشق برگی شده است که پاییز امسال برای آفریدنش، متولد شد و آسمان برای رشد کردنش بارید بر خاک و خاک بارور شد و من دستانم را بر آوردم که برگ برای من باشد اما نه. نباید و من از دور به بوته خیره می‌شوم و به برگی که در نگاهش انگار تمنایم می‌کند و من به دست‌هایم می‌اندیشم که برگ‌ها یک به یک رویش خشکید.

اینجا امروز زنی می‌گذشت با دختر کوچک زیبایی که برگ‌ها را دوست داشت. نارنجی را دوست داشت و پاییز را برای خود می‌خواست، و من در نگاه زن عشق را دیدم زمانی که به چشمان پرتمنای دخترش می‌نگریست و بعد دست‌هایش را که به دنبال شکار برگ‌ها قدم می‌زدند بین بوته‌ی نارنجی و من دلم لرزید. اندیشه‌ام پر شد از برگ‌های خشک بوته‌هایی که از دستان من ریخت. چیزی در وجودم فریاد زد تا دست‌ها را دور کند اما صدایی نبود. به دستم اندیشیدم که می‌رفت تا نزدیکی برگی که چشمانم را مست کرده بود و باز می‌گشت و برگ که مرا تمنا می‌کرد و من پاییزی را دیدم که برای او متولد شده بود و چقدر بی‌برگ بود بی او.

اینجا امروز زنی عاشق با دختر کوچکی که نارنجی را دوست داشت گذر کرد. با یک بغل برگ نارنجی تا در دست‌هایشان خشک شوند و من عاشق برگی شده‌ام که پاییز امسال برای آفریدنش متولد شد.