از تو نوشتن

واژه‌ها می‌آیند و می‌روند مثل آدم‌ها، مثل احساسات، و من همیشه دلبسته‌ی مدادهایم بوده‌ام. مدادهایم اگر نباشند، واژه‌هایم به روی کاغذ نمی‌آید. هزاران هزار خودکار با رنگ‌های بنفش و مشکی و سبز و نارنجی هم اگر باشد، یکی از همان مدادهای فشاری قدیمی‌ام را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به نوشتن و می‌نویسم و گاه پاک می‌کنم و می‌نویسم و بعد پاک می‌کنم و دوباره از نو.

همیشه اما در کنار مدادهایم چند خودکار می‌گذارم. چند خودکار خوش رنگ برای روز مبادا. برای روزی که بنویسم و پاک نکنم. برای روزی که بدانم می‌خواهم برای همیشه نوشته‌ها روی کاغذم بمانند و هر چقدر هم آدم‌ها با پاک‌کن‌هایشان به جان کاغذ بیافتند، از جایشان تکان نخورند. برای روزی که واژه‌ها بیایند و جایی نروند. برای روزی که آدمی بیاید و احساساتی که هیچ جایی برای رفتن نداشته باشند و بدانم جایشان برای همیشه روی کاغذ است.

من می‌خواهم آنقدر بنویسم تا عاقبت روزی به نام تو برسم و مدادهایم را یک به یک وداع بگویم برای از تو نوشتن. خودکارهایم آماده‌اند… می‌آیی؟

عکس قدیمی

همانجا نشسته بودم با لباس آبی‌ای که همان روز در محوطه‌ی بازی مجتمع کثیفش کرده بودم. پشتم را به دیوار تکیه داده بودم و به روبرو خیره شده بودم. به گمانم ۴ ساله بودم یا شاید ۵ سال. در اتاقش را باز کرد و تا جلوی آینه‌ی روی دراور آمد و من چشم‌های قرمزش را دیدم. او هم دید و وقتی نگاهش به من کوچک افتاد تپش قلبم را حس کردم. نگاهش مثل همیشه نبود. شال سبزش را که می‌دانست من دوست دارم، از دور سرش باز کرد و روی تخت نشست و من دیدم که چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شد و بعد بی آن که بداند چه می‌کند شال را جلوی بینی برد و بو کشید و انگار که از بویش خوشش نیامده باشد آن را به کناری انداخت و رفت. من همانجا به دیوار تکیه داده بودم و به درب حالا بسته شده‌ی اتاق خیره شدم. گاهی می‌آمد و ناگهان مرا می‌بوسید و من ۴ ساله یا شاید ۵ ساله چقدر به بوسه‌هایش عادت کرده بودم. نیامد. دیگر هیچ وقت نیامد.

بیست سال گذشت تا من آمدم و در اتاق را باز کردم و تا جلوی آینه‌ی روی دراور رفتم. چشم‌هایم قرمزتر از همیشه بود. نگاهی به عکس روی دراور انداختم و پوزخندی زدم. مزه‌ی دهانم تلخ شد. عکس را برداشتم و روی تخت نشستم و کمی نگاهش کردم. کودک ۴ یا ۵ ساله‌ای که زمانی من بود، با لباس چرک شده‌ی آبی نشسته بود و به دیوار تکیه کرده بود و مرا می‌نگریست. گفت با خودت ببرش و کودک درون عکس به بوسه‌های دیگری دل‌خوش کرده بود و من عکس را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم و رفتم. شعله‌های آتش از گوشه‌ی عکس شروع شد و کم کم به لباس‌های آبی من رسید و بعد مرا که به چشم‌های قرمز او نگاه می‌کردم ذره ذره در برگرفت و چیزی جز خاکستر از من باقی نگذارد.

مثل دخترا...

تبلیغات خوب می‌تونه چیزی رو توی آدم عوض کنه. چیزی رو که مدت‌ها بدون این که بدونه، بهش باور داشته و نمی‌دونسته تمام این مدت داشته به خودش آسیب می‌زده. تبلیغات خوب می‌تونه کاری کنه که دفعه‌ی بعد قبل از این که به یک نفر می‌گه «مثل دخترا» جیغ نزن، یا «مثل دخترا» آرایش نکن، یا «مثل دخترا» راه نرو یک بار دیگه با خودش فکر کنه که داره چه چیزی رو به باورهای اطرافیانش القا می‌کنه.

تبلیغات خوب می‌تونه آدم رو «مثل دخترا» به گریه بندازه! و چه حیف که خیلی از ما «دختر» نیستیم که بعضی چیزها رو «مثل دخترا» درک کنیم!

خط قرمز

درست روی خط قرمز لبانت قدم می‌زنم. خورشیدهای تیره‌ی رنگین‌تر از تمام خورشیدهای هر روز میان آسمان همیشه صاف چشمانت می‌درخشند و من، همانجا قدم می‌گذارم و با خود می‌گویم مبادا از قرمزی لبانت عبور کرده باشم. نمی‌توانم عبور کرده باشم و بعد هر لحظه سقوط کنم از لبانت بر روی ویرانه‌های گذشته‌ای که با کمک دست‌های تو از دیوارهای پوسیده‌اش بالا آمدم تا شانه‌های امن‌ تو.

از این بالا، گذشته چه سرگیجه‌آور است و من حال می‌فهمم که درست تا ارتفاع لب‌های تو باید بالا رفت تا دست‌های گذشته جدا شوند از گردن کبود شده‌ام و نفس دوباره آزادانه راه بیابد به درون ریه‌های تشنه‌ام.

این جا مرز گذشته و آینده است و من همینجا روی خط قرمزی قدم می‌زنم که آن‌سویش آینده‌است و کنارش یک تابلوی مثلثی قرمز رنگ که یک علامت تعجب درشت در میان سفیدی پس‌زمینه‌اش می‌درخشد. تابلویی که همیشه در کنار تمام خط‌های قرمزی که آن‌سویشان پر است از رویاهای رنگارنگ دست نیافتنی توی چشم می‌زند و من این بار برای اولین بار خیره می‌شوم به تابلوی خطری که بارها بارها و نگاهش نکردم و آشوب می‌شود دلم.

آشوب می‌شود دلم این بار وقتی به آینده‌های آن سوی خط‌های قرمزی می‌اندیشم که همه اکنون به این سوی خط آمده‌اند و من سرم را اگر برگردانم دست‌های درازشان را خواهم دید که در جستجوی گردنم این سو و آن سو می‌روند و چه هراسناک می‌شود آینده وقتی به این سوی خط بیاید و اینجا روی خط قرمز لب‌های تو چقدر می‌توان وقت تلف کرد و عبور نکرد و نشست و نرفت و نمایش هوس‌انگیز آن سوی خط را چقدر می‌شود دوام آورد و اگر نشود دست‌های آینده‌ی تو …؟

روبروی من

روبروی من قهوه می‌نوشد و از زندگی می‌گوید و خاطرات و دردها و من سکوت می‌کنم و مردانه گوش می‌سپارم فقط. زنان و مردان درون خودروهای شتابان در اتوبان کنار کافه، از زندگی می‌گریزند و اینجا درست روبروی من درد زندگی تک تک آن‌ها سخن می‌گوید و من گوش می‌سپارم فقط. مردانه! صدایش تمام نمی‌شود و او حرف که می‌زند من کوچک‌ می‌شوم و دست‌هایم به لرزه می‌افتد و قلب کوچکم ترک بر می‌دارد زیر سنگینی دنیایش!

هیچ گاه چیزی نگفت. زنانه سکوت کرد و من آن قدر مرد بودم که حرف‌هایم را فریاد کنم و با نگاهم حقارت را در تمام وجودش جاری کنم و تنش را با قدرتم بیارایم به لباس درد و زخم. به او خیانت کردم بارها و بارها و او نگاه کرد و فهمید و حرفی نزد و من فریاد زدم و زدم و او دردش را سکوت کرد و من مردانگی را بارها و بارها روی تنش نوشتم و پاک کردم و حک کردم همانجا.

روی دست راستش. به مردانگی‌ام نگاه می‌کنم بر روی دست راستش و او حرف می‌زند و بغضش نمی‌ترکد اما بغض من چقدر سخت می‌ماند آنجا درون گلوی خشک شده‌ام. او زنانه نمی‌گرید من مردانه نمی‌توانم بغضم را حبس کنم.

می‌خواهم تمام حرف‌هایش را بگوید اما قلبم اندازه‌ی تمام حرف‌هایش نمی‌شود. می‌خواهم چیزی بگویم اما درد کلماتش امانم نمی‌دهد. می‌خواهم بخشی از دردش را بگذارم روی شانه‌هایم اما توانش را نمی‌یابم.

نمی‌دانم چه کنم. چه می‌توان کرد وقتی تمام مردانگی‌ام، پاسخگوی نیمی از زنانگی‌ات نیست؟

از خودرو پیاده می‌شود. نگاهش می‌کنم که در کوچه قدم می‌زند و دور می‌شود و می‌رود و من می‌روم. شتابان می‌روم و از زندگی می‌گریزم و او دردهای مرا زندگی می‌کند و هیچ نمی‌گوید.

آب

مردی را می‌شناسم که آب گدایی می‌کند. ایستاده جایی کنار خیابانی خلوت و تمنای آب می‌کند از رهگذران بی آب و من هر بار که از کنارش می‌گذرم برایش آب می‌برم و می‌ایستم تا آخرین قطره‌ی آب را با دقت زیر پایش، روی علف‌ها، بریزد و با لبخندی چکه چکه پاسخ دهد از چشمانم و بعد به یاد آورم که گفتی صبر کن اما نگفتی چند سانتی‌متر.

باران که می‌آید علف‌ها زودتر رشد می‌کنند. من زیر باران صبر کردم برایت. کنار خیابانی که تو هر روز از آن نمی‌گذری دیگر و رهگذران باران‌گریزی را تماشا کردم که در خانه‌هایشان پناه گرفته بودند. من ایستادم همانجا و علف‌ها را نظاره کردم و هر روز اندازه کردم. راستی نگفته بودی چند سانتی‌متر؟

باران که بند آمد روزی دوستی نامم را گفت. تنها، بی نام تو. آن روزهای اولی که نامم دیگر کنار نام تو نمی‌آمد با خود غریبگی می‌کردم. نام‌هایمان همیشه با هم بود. حالمان را با هم می‌پرسیدند، با هم دعوتمان می‌کردند، با هم صدایمان می‌کردند. آن روزها من، من شده بودم و تو، نمی‌دانم.

گفت صبر نکن. بس است. نمی‌آید. گفتم به این سادگی که نیست. شاید چند سانتی‌متر دیگر بیاید. آب داری؟ رفت. من قطره قطره از چشمانم آب گرفتم و ریختم روی علف‌ها و خم شدم و اندازه کردم با انگشتانم.

به این سادگی که نیست. درست در یک لحظه سخت می‌شود. در یک لحظه تصمیمت را می‌گیری و در همان لحظه تمام آینده در ذهنت حک می‌شود و من آن لحظه را خوب به یاد می‌آورم. آن لحظه را که تصمیم من تو شدی و درست در همان لحظه به اندازه‌ی یک عمر خاطره حک شد از آینده‌مان در ذهنم. خاطراتی از من و تو که هیچ‌وقت اتفاق نیافتاد اما ماند. همانجا که بود ماند. در آینده‌ای که نشد.

تصمیمت را که می‌گیری و صبر که می‌کنی برایش حواست می‌رود سمت علف‌ها و اطراف را نمی‌بینی. او را هم نمی‌بینی که دیگر صبر نمی‌کند و من ندیدم و روزی دوستی نامت را گفت، کنار یک نام غریبه و من دیگر علف‌ها را ندیدم. خاطراتی را دیدم از آینده‌ای که زجر کشان قطعه قطعه شد و تو یک به یک از خاطرات حک شده کنده شدی و در ذهنم به درد آمدی و من رفتم و تو رفتی و علف‌ها ماند.

من مردی را می‌شناسم که آب گدایی می‌کند. برای علف‌هایی که زیر پایش سبز شده‌اند و او صبر می‌کند و اندازه می‌کند و آب تمنا می‌کند از رهگذران بی‌آب و دوستانی که هر از گاه تلنگری به او می‌زنند و او حواسش به علف‌هاست، نمی‌بیند.

چهل و پنج، پانزده

گفتند چهل و پنج پانزده و ما چهل و پنج روز و چهل و پنج شب را دقیقه به دقیقه شمردیم و روزها را یک به یک روی تقویم جیبی‌مان خط کشیدیم. چهل و پنج روز را دو ساعت پست دادیم و چهار ساعت استراحت نکردیم. چهل و پنج روز صبح، قبل از طلوع آفتاب به دیده‌بانی اعزام شدیم و شب، بعد از غروب آفتاب بازگشتیم و تا صبح، نگران، به پیام‌های بی‌سیم گوش دادیم. چهل و پنج روز قبل از غروب آفتاب به کمین اعزام شدیم و پس از طلوع آفتاب بازگشتیم تا صبح حوزه را پاکسازی کنیم. سرما، باد، کمبود آب و غذا و امکانات و از همه سخت‌تر دوری بود و تنهایی.

من ترس را می‌شناسم. من ترس را زمانی که ۲۴ ساعت در کمین بوده‌ای و از شب گذشته هیچ چیز برای خوردن و آشامیدن باقی نمانده است و سرما امانت نمی‌دهد با همه‌ی این‌ها اسلحه‌‌ی آماده‌ی شلیکت را محکم در دست گرفته‌ای و هر لحظه انتظار درگیری را می‌کشی چشیده‌ام. من می‌دانم چه رنجی دارد که ۴۵ روز بوده باشی و یک شب پیش از مرخصی درگیر شوید و تو ندانی که فردا می‌آید یا نه. خوب می‌دانم.

من مرز را دیده‌ام، چشیده‌ام و با همه‌ی وجود زندگی کرده‌ام و بازگشته‌ام و می‌دانم بازگشتن یعنی چه. می‌دانم بازگشتن از آنجا چه حسی دارد اما نمی‌دانم چه حسی دارد بازنگشتن یا ترس از هیچ وقت بازنگشتن. نمی‌دانم چه حسی دارد که از بین تمام آدم‌هایی که هر روز به دیده‌بانی می‌روند و می‌آیند، به تو و چهار دوستت حمله کنند و بربایندتان به انتقام کاری که نکرده‌اید. شاید خسته بوده‌ای و برای چند دقیقه چشم‌هایت را روی هم گذاشته‌ای و با وجود سرما خوابت برده است. شاید چند دقیقه‌ای با دوربین سمت مخالف را می‌پاییدی یا شاید برای آمدنت کمین کرده بودند. نمی‌دانم آن لحظه که اسلحه را به سمت خود دیده‌ای ترس با تو چه کرده است.

آهای مرزبان خسته‌ی ترسیده! چند روز از چهل و پنج روزت را خط زده‌ای؟ اصلا پایه‌ی خدمتی‌ات چیست؟ چقدر از خدمتت مانده سرباز؟ چقدر تشویقی گرفته بودی که شوق اضافه شدنشان به پانزده روز مرخصی‌ات را داشتی؟ چند روز بود که صدای پدر و مادر را نشنیده بودی؟ اصلا اسمت چیست؟ دیگر هیچ وقت کسی از تو می‌پرسد؟

برگرد سرباز خسته‌ی مرز. برگرد.

سلام

گفت: سلام

و همه چیز شد او. ناگهان ابرها بر آبی آسمان رقصیدند. برگ‌ها زیر پای‌مان فرش شدند و قاصدک‌ها دست‌هایمان را بدرود گفتند. واژه‌ها یک به یک زنده شدند و جاری بر نامه‌های عاشقانه و دقیقه‌ها همه به یک سو روانه شدند: لحظه‌ی دیدار. گفت: دوستت می‌مانم

و من با خود گفتم: دوستت دارم. چقدر ساده و چه بی‌ریا و کودکانه. ناممان را همه جا نوشتیم. روی درخت، زیر سنگ، روی شن‌های ساحل. درون تک تک کتاب‌های مدرسه. و همه چیز را پر از بوسه کردیم. گل، نامه، شعر، ترانه.

گفت:‌ خداحافظ

و همه چیز بزرگ شد. من بزرگ شدم. آدم‌ها بزرگ شدند. برگ‌ها زیر پایم ترک خوردند و قاصدک‌ها با باد دور شدند. نامه‌ها تکه تکه شدند و دقیقه‌ها کش آمدند و دقیقه‌های کش‌دار آنقدر آمدند تا من مرد شدم. دلم شکست، گرفت، برید، دلم خون شد.

می‌گوید: سلام

و من دلم خون است. شکسته‌است، گرفته‌است، بریده‌است…

رسم زندگی

فکر می‌کردم از پس همه چیز بر آمده‌ام. فکر می‌کردم آنجا که باد می‌آید و سرما امان نمی‌دهد و خورشید جز برای چند ثانیه از پس ابرها بیرون نمی‌آید و شب صدای رگبار گلوله خواب را برای چشمانت حرام می‌کند آخر دنیاست و من تا آخرش می‌روم و همه چیز تمام می‌شود. همیشه آخرش تمام می‌شود. اسمش را بگذارید رسم زندگی، قانون دنیا یا حقیقت تلخ. فرقی نمی‌کند. همیشه آخرش تمام می‌شود. آخر دنیا آنجاست که دنیا تمامی ندارد. سختی تمام نمی‌شود. درد همیشه هست. آخر دنیا آنجاست که تو از دنیای بی‌پایان خسته می‌شوی و دل‌بریده و مستاصل و دیوانه! آخر دنیا آنجاست که دنیا آنقدر تمام نمی‌شود که تو تمام می‌شوی. درست همان لحظه که فکر می‌کنی دنیا را تا آخر پیموده‌ای خودت را می‌بینی که ذره ذره سوخته‌ای و چیزی جز خاکستر از تو باقی نمانده است. از پس آخر دنیا که بر بیایی دیگر جانی برایت نمی‌ماند که ادامه دهی. اسمش را بگذاریم حقیقت تلخ، قانون دنیا یا رسم زندگی. فرقی نمی‌کند. آخرش تمام می‌شوی.

باز هم سبز

باز هم زمانش فرا رسید. باید کوله‌ی سبزم را بگشایم و بچینمش. چند تکه لباس مرزبانی که تا چند ماه مد روز و شب‌مان خواهد بود. چند تکه کلاه و دستکش و بادگیر برای رویارویی با سرمای بی‌پایان همیشه. کمی دارو برای فرار از سردردها و دل‌‌دردها. چند جلد کتاب که تنهایی‌ام را با آن‌ها پر کنم. همه‌چیز در همین کوله خلاصه می‌شود. در این کوله‌ی بدرنگ که با تمام بزرگی‌اش کم‌جاترین کوله‌ی دنیاست آخرین تکه‌های خانه‌ام را جا می‌دهم و سعی می‌کنم با هر تکه که به درون کوله می‌رود، یکی از خاطرات شهرم را جایی پنهان کنم. باید دقت کنم. صدای آرام پدر را می‌گذارم و منطق بی‌اندازه‌ای را که تحمل سخت‌ترین شرایط را ممکن می‌کند. نگاه نگران مادر را می‌گذارم زمانی که تمام تلاشش را می‌کند که من ندانم که او هنوز مطمئن نیست که من از پس آینده بر خواهم آمد یا نه. دوستانم را یکی یکی می‌چینم در کنار رفاقتمان، دلخوشی‌هایمان و هم‌رنگی‌مان و آن گاهی پنهان‌کاریشان برای نرنجیدن من و آن بودنشان و کنار نکشیدنشان را زمانی که رفت و کنار کشید. چند تکه هم از اینجا بر می‌دارم. چند عکس قدیمی که سال‌های سال فراموش شده بود، یک خانه‌ی رنگی با مبل‌های قرمز و اتاق خواب سوسنی و داستان زندگی ِ نکرده‌ی آدم‌های یک اتوبوس.

آماده‌ی بردن زندگی‌ام می‌شوم که با وسواسی عجیب آن را درون کوله‌ی سبز جای داده‌ام و کوله را باز می‌گذارم تا آخرین ذرات هوای خانه تا آخرین لحظه زندگی‌ام را لمس کند. زمانش فرارسیده است و کوله کنار اتاق در انتظار بلعیدن زندگی من است. باید کوله‌ی سبزم را بگشایم و بچینمش.

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...