روبروی من

روبروی من قهوه می‌نوشد و از زندگی می‌گوید و خاطرات و دردها و من سکوت می‌کنم و مردانه گوش می‌سپارم فقط. زنان و مردان درون خودروهای شتابان در اتوبان کنار کافه، از زندگی می‌گریزند و اینجا درست روبروی من درد زندگی تک تک آن‌ها سخن می‌گوید و من گوش می‌سپارم فقط. مردانه! صدایش تمام نمی‌شود و او حرف که می‌زند من کوچک‌ می‌شوم و دست‌هایم به لرزه می‌افتد و قلب کوچکم ترک بر می‌دارد زیر سنگینی دنیایش!

هیچ گاه چیزی نگفت. زنانه سکوت کرد و من آن قدر مرد بودم که حرف‌هایم را فریاد کنم و با نگاهم حقارت را در تمام وجودش جاری کنم و تنش را با قدرتم بیارایم به لباس درد و زخم. به او خیانت کردم بارها و بارها و او نگاه کرد و فهمید و حرفی نزد و من فریاد زدم و زدم و او دردش را سکوت کرد و من مردانگی را بارها و بارها روی تنش نوشتم و پاک کردم و حک کردم همانجا.

روی دست راستش. به مردانگی‌ام نگاه می‌کنم بر روی دست راستش و او حرف می‌زند و بغضش نمی‌ترکد اما بغض من چقدر سخت می‌ماند آنجا درون گلوی خشک شده‌ام. او زنانه نمی‌گرید من مردانه نمی‌توانم بغضم را حبس کنم.

می‌خواهم تمام حرف‌هایش را بگوید اما قلبم اندازه‌ی تمام حرف‌هایش نمی‌شود. می‌خواهم چیزی بگویم اما درد کلماتش امانم نمی‌دهد. می‌خواهم بخشی از دردش را بگذارم روی شانه‌هایم اما توانش را نمی‌یابم.

نمی‌دانم چه کنم. چه می‌توان کرد وقتی تمام مردانگی‌ام، پاسخگوی نیمی از زنانگی‌ات نیست؟

از خودرو پیاده می‌شود. نگاهش می‌کنم که در کوچه قدم می‌زند و دور می‌شود و می‌رود و من می‌روم. شتابان می‌روم و از زندگی می‌گریزم و او دردهای مرا زندگی می‌کند و هیچ نمی‌گوید.