چهارراه

با صدای جر و بحث دختر و پسری که در خودروی کناری بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند به خود می‌آیم. یک پایم روی پدال کلاچ و یک پایم روی پدال گاز منتظر سبز شدن چراغ قرمزی هستم که گویی هیچ‌وقت سبز نخواهد شد. پسرک نوجوانی که دسته‌ای گل یاس به دست دارد آرام به شیشه‌ی ماشین می‌زند و من نگاهش می‌کنم. دستم را در جیبم فرو می‌برم اما پشیمان می‌شوم. دستم را بیرون می‌آورم و دوباره به پسرک خیره می‌شوم و او گویی همه چیز را از چشمانم می‌خواند و می‌رود. صدای دختر این بار بلندتر می‌شود، درون گوشم زنگ می‌زند و در مغزم، جایی نزدیک خاطرات زنده زنده دفن شده‌ی در انتظار مرگم، شروع به سوت زدن می‌کند. در صدایش استیصال را می‌توان حس کرد. می‌گوید ما نمی‌شویم. ما نشدنی هستیم. ما نیستیم. از آغاز نبوده‌ایم. چشمانم عاجزانه چراغ همچنان قرمز را می‌نگرد. می‌دانم سبز می‌شود اما نمی‌دانم کی. می‌گوید بار اول که نشد گفتی صبر کن، می‌شود. سه سال گذشته است و هنوز نشده است، نمی‌شود. می‌دانم که راست می‌گوید. بار اول گفتم هنوز اول راه ماست. گفتم تو صبر کن. می‌شود. دوباره فریاد می‌زند که نمی‌شود احمق! نمی‌شود! همه می‌دانند که نمی‌شود. و این‌بار من فریاد می‌زنم که مگر آنان چه می‌دانند از من و تو؟! من و تو اگر به این سادگی شدنی بودیم چه ارزشی داشت؟! آنچه آسوده می‌شود هوس است. من و تو هوس نیستیم! من و تو می‌شویم. سخت می‌شویم اما می‌شویم. به چراغ قرمز خیره می‌شوم و در خودروی کناری دختر فریاد می‌زند که من نمی‌توانم لامذهب! دیگر نمی‌توانم و چیزی در گوش‌هایم زنگ می‌زند و باور نمی‌کنم که او نمی‌تواند. پس از تحمل آن همه درد مگر می‌شود کنار کشید؟ ناباورانه به چشم‌هایش خیره می‌شوم و او گویی می‌خواهد ثابت کند که می‌شود نتوانست و پس از تحمل همه‌ی دردها کنار کشید، درب خودرو را باز می‌کند. درب را که می‌بندد صدای قدم‌هایش در مغزم تکرار می‌شود. از چهارراه می‌گذرد و از زیر چراغ قرمز سبز نشدنی عبور می‌کند. هنوز دیر نشده است. اگر این چراغ قرمز لعنتی سبز شود پسر می‌تواند خود را به او برساند و دوباره سوارش کند. سرم درد می‌کند. چشمانم را می‌بندم و چند بار نفس عمیق می‌کشم تا شاید درد آرام‌تر شود. با صدای بوق خودروی عقبی چشمانم را باز می‌کنم و باورم نمی‌شود که شد! عاقبت شد و کمی روی پدال گاز فشار می‌آورم و رنگ سبز، آرام روی شیشه‌ی خودرو حرکت می‌کند و محو می‌شود و آن سوی چهارراه می‌ایستم که تو سوار شوی و ببینی. که بگویم که دیدی می‌شویم؟! دیدی شدیم؟ می‌ایستم اما چیزی را که می‌بینم نمی‌فهمم! خودروی عقبی بوق می‌زند و چیزی درون مغزم سوت می‌کشد و من تو را می‌بینم که نگاهی به من حیران می‌اندازی و با کسی که دستت را گرفته است وارد ایستگاه مترو می‌شوی و می‌روی و چند خودرو پشت سر هم بوق می‌زنند و بوق می‌زنند و من دلم می‌خواهد پیاده شوم و به یک یکشان بفهمانم که ما می‌شویم! ما می‌شویم! باید بشویم! اما نمی‌شود. گویی دست‌هایی که چند لحظه‌ی پیش دستان تو را گرفته بودند این بار گردن مرا گرفته‌اند و با تمام توان فشار می‌دهند. ناخودآگاه پایم را روی پدال گاز می‌کوبم تا از دست‌ها و بوق‌ها و سوت‌ها و گل یاس خلاصی یابم. در آینه نور سبز چراغ دورتر و دورتر می‌شود. چراغی که دیگر قرمز نخواهد شد اما دیر سبز شد. خیلی دیر.

رقص در باد

کمی که خواب از چشم‌هایم فاصله می‌گیرد خود را می‌بینم که بر خاک خیس ِ اکنون یخ زده از نم نم دیشب با اسلحه و بی‌سیم و دوربین و کوله‌ای که صبحانه‌ی‌مان را درون آن گذاشته‌ایم روی تپه‌ها بالا و پایین می‌روم تا به محل دیده‌بانی برسیم. صدای باد، که وحشیانه صورتم را نشانه رفته است، از بین تار و پود کلاه کشی سبز رنگ عبور می‌کند و من پرده‌های گوشم را تصور می‌کنم که لابد همچون پرده‌های آویخته به پنجره‌ای باز بر روی یک ساختمان بلند، در اثر باد موج می‌خورند و می‌رقصند. باد سرد از همان روزنه‌های گوش وارد می‌شود و گویی تمام مسیر را تا انگشتان بی‌وقفه می‌وزد و همانجا می‌ماند. انگشتان پا بعد از مدتی بی‌حس می‌شوند و چند دقیقه بعد جای خود را به درد می‌دهند. باید تندتر راه بروم تا کمی گرم‌تر شوم اما تندتر که می‌روم به نفس‌نفس می‌افتم. این تپه نفس آدم را می‌بُرد. چند دقیقه می‌ایستم و چشمانم را می‌بندم و به کرکره‌های کشیده‌ی مغازه‌های کنار پیاده‌رو نگاه می‌کنم. این موقع صبح همه جا تعطیل است. فقط صدای عبور خودروهای تک‌سرنشین و کارمندهای درونشان می‌آید. گاه‌گداری هم یک اتوبوس پر از دانش‌آموز یا یک تاکسی به دنبال مسافر. هوا کمی سرد است اما می‌شود تحمل کرد. باد که نمی‌آید سرما را می‌شود تحمل کرد. امروز پنجشنبه است و به همین بهانه امشب را برای میهمانی انتخاب کرده‌اند. صبح جمعه را می‌توان کمی بیشتر خوابید. در ذهنم به لباسی فکر می‌کنم که باید بپوشم و به اینکه ریش‌هایم را بزنم یا کمی ریش روی صورتم باقی بگذارم. صدای بوق یک تاکسی خالی می‌آید و من دستم را تکان می‌دهم. تکان می‌دهم تا شاید با تکان‌های دستم معجزه‌ای شود و فندک این بار روشن شود و آتش گر بگیرد و ما گرم شویم. هنوز پنج ساعت دیگر به ساعت چهار مانده است و باید تا آن‌موقع حواسمان به اطراف مرز باشد. فایده ندارد. روشن هم که می‌شود باد می‌زند و هنوز نفت روی هیزم‌ها از وجود شعله با خبر نشده خاموش می‌شود. باد آنقدر تند می‌وزد که به این راحتی‌ها نمی‌توان جلویش را گرفت. کنار هیزم‌ها را سنگ چیده‌ایم تا جلوی باد را بگیرد اما باد راهش را پیدا می‌کند و آتش ِ ما را با خود می‌برد. انگشت‌های دستم درد می‌کنند. چشمانم را می‌بندم و دستان سردم را روی زبری صورتم می‌کشم. تصمیم می‌گیرم ریش‌هایم را بزنم. دقیقا نمی‌دانم به جز من چه کسانی دعوتند ولی همان چند نفری را که می‌دانم، بس است برای اطمینان از اینکه خوش خواهد گذشت. لباس‌های اتو شده را روی جالباسی آویزان می‌کنم و به حمام می‌روم. شیر آب را باز می‌کنم و صبر می‌کنم آب کمی گرم‌تر شود و به زیر دوش می‌روم. آب قطره قطره روی سرم می‌ریزد و من بی‌سیم را در جیب بادگیر جا می‌دهم تا خیس نشود. کلاه بادگیر را جلوتر می‌کشم اما جلوی صورتم را نمی‌گیرد. دستکش‌هایم خیس شده‌اند. باید سریع‌تر راه برویم تا به پاسگاه برسیم. حتی برای تازه کردن نفس هم نمی‌توان ایستاد. باد بدتر از پیش به ما یورش برده است و چنان از میان خیسی کلاه به صورتمان ضربه می‌زند که صورتمان به سوزش می‌افتد. به پاسگاه که می‌رسیم مستقیم وارد آسایشگاه می‌شوم و لباس‌های خیس را جلوی بخاری نفتی می‌گذارم که خشک شوند و دست‌هایم را جلوی بخاری می‌گیرم. سربازانی که باید شب را در کمین بگذرانند کم‌کم آماده‌ی حرکت می‌شوند و خدا می‌داند چگونه تا صبح دوام خواهند آورد. صدای گر گر سوختن نفت درون بخاری آرامم می‌کند. چشمانم را می‌بندم و می‌رقصم. صدای موسیقی که ضربه می‌زند بر مغز و مغز را بی‌حس می‌کند. مدت‌هاست نرقصیده‌ام و چقدر میهمانی با دوستانی که دوستشان داری و در کنارشان آرامش داری به دل می‌چسبد. دوستانی که مدت‌ها از آن‌ها دور بوده‌ای و اکنون در یک شب پاییزی سرد تک‌تکشان در کنارت می‌رقصند و می‌خندند. من می‌خواهم تمام موسیقی را بنوشم و می‌نوشیم و می‌رقصیم. آنقدر می‌نوشیم که میل به خوردن شام نداریم. اما شام را می‌آورند و موسیقی قطع می‌شود. باز هم خوراک لوبیا. فردا قرار است بعد از یک هفته نبود تخم‌مرغ جیره جدید بیاورند و تا آن موقع خبری از تخم‌مرغ نیست. به زور چند لقمه می‌خورم و روی تخت دراز می‌کشم. صدای بی‌سیم از اتاق کناری می‌آید اما مفهوم نیست. در این هوا اگر کسی از مرز بگذرد هم به سادگی نمی‌توان فهمید. پتو را روی سرم می‌کشم و چشمانم را می‌بندم و کلید را می‌چرخانم و در خانه را قفل می‌کنم. چقدر خوب بود امشب. چقدر آرام و دوستانه و آشنا مثل قدیم‌ها که همه‌ی ما دور هم جمع می‌شدیم و هنوز فاصله بی‌رحمانه خود را میان ما جا نداده بود. و چقدر رقصیدیم و خندیدیم و خسته نشدیم تا عاقبت مجبور شدیم بگوییم خداحافظ. هنوز لبخند روی لبانم نشسته است. آرام لباس‌هایم را عوض می‌کنم که کسی از خواب بیدار نشود و به درون رخت‌خواب گرم اتاق می‌خزم و آرام پتو را روی تنم می‌اندازم و به خواب می‌روم. چشمانم را که باز می‌کنم با اسلحه و بی‌سیم و دوربین و کوله‌ای که صبحانه‌ی‌مان را درون آن گذاشته‌ایم روی تپه‌ها بالا و پایین می‌روم تا به محل دیده‌بانی برسیم.

صدای رفتن

تاکسی که از باجه‌های کوچک پرداخت عوارض می‌گذرد، شروع می‌شود. اولش چیزی نمی‌فهمم. پچ‌پچ آرامی که در سر و صدای شهر شلوغ ِ دوست‌داشتنی‌ام ادغام می‌شود و آرام از کنار گوش‌هایم عبور می‌کند و روی شن‌های باقی‌مانده بر پوتین‌های کویری ِ اکنون کهنه‌ام می‌نشیند. به پوتین‌ها که می‌نگرم خاطره‌ی سرما در انگشت‌های پایم تیر می‌کشد. رویم را بر می‌گردانم و به ترافیک می‌نگرم. یا شاید به طرح‌های روی نرده‌های کنار بزرگراه. لبخند می‌زنم. درون گوشم انگار پچ‌پچی تکرار می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم و دست‌هایم را روی چشم‌هایم می‌گذارم و گوش می‌دهم. صدای بوق و موتور ماشین‌ها. صدای هوف هوف بخاری ماشین. صدای دگمه‌های گوشی ِ تلفن یکی از مسافران که لابد رسیدنش را به کسی خبر می‌دهد. صدای باد ماشین‌هایی که از کنار هم عبور می‌کنند. پچ پچ. ریتم عجیبی تمام صداها را آلوده کرده است. صدایی از دوردست‌ها، خیلی دور. همانقدر دوری که همیشه من بوده‌ام از صدای شهر. دست‌هایم را روی چشم‌هایم می‌فشارم. نوک انگشتانم هنوز کمی درد می‌کند از اثر سرما. پوستم کمی زبر شده است. احساس می‌کنم پیرتر شده‌ام. چشم‌هایم به درد می‌آیند و من محکم‌تر می‌فشارمشان و گوش می‌دهم. گویی چیزی ضربه می‌زند. پشت سر هم و بی‌وقفه بر روی تمام صداهای اطراف می‌کوبد. صدای بخاری می‌شود هوف… دینگ… هوف… دانگ. صدای دگمه‌های گوشی می‌شود چیک‌چیک… دینگ… چیک‌چیک… دانگ و همه‌ی صداها آلوده است. آلوده به صدایی که حالا خوب می‌فهمش. صدایی که پانزده ماه پیش از روی دیوار پذیرایی خانه آغاز شد و از همان روز تمام صداهای شهر را تکه تکه کرد. تکه‌هایی به طول یک ثانیه. و بین هر تکه یک دینگ که کوه‌ها را بیاد آورم. یک دانگ برای هریرود خشکیده‌ای که ساعت‌ها نگاهش کردیم. یک دینگ برای استرس روزهای درگیری. یک دانگ برای باد همیشه وزان. برای مه. برای با بدبختی آتش به پا کردن در مه و باد تا شاید بتوان هم گرم شد و هم چای گذاشت. برای نهار یخ زده. برای انتظار تا ساعت شانزده. برای گرم شدن جلوی بخاری نفتی آسایشگاه زمانی که تمام بدنت از سرما درد می‌کند. برای شام، همیشه تخم‌مرغ. برای حرف‌های بیخودی. برای بیدار ماندن تا دیروقت برای جومونگ و خوابی که همیشه وسطش یکی دو بار نگهبان‌هایی که وقت تعویض پاسشان شده است بیدارت می‌کنند و دوباره صبح و دینگ… برای انتظار برای روز بعد.

و تمام شهر پر می‌شود از غربت. از تنهایی، دلتنگی. تمام شهر پر می‌شود از چشم‌ها را بستن برای به یاد آوردن نگاه آرام پدر و لبخند زورکی مادر به هنگام خداحافظی. از مرور آخرین گفته‌ها و کرده‌های دوستانی که همیشه کنارت بوده‌اند. از شمارش روزهای گذشته و مانده. از لیست کردن برنامه‌های آینده.

مهم نیست چند روز آمده باشم و چقدر به رفتنم مانده باشد. درست از باجه‌های کوچک پرداخت عوارض آغاز می‌شود و به باجه‌های کوچک پرداخت عوارض ختم می‌شود. صدایی که بین من است و ساعت شماطه‌دار روی دیوار پذیرایی. صدایی که همه چیز را تکه تکه می‌کند.

دود

می‌خواهم چیزی بگویم اما دود نمی‌گذارد. دود سیگار، که آرام میان انگشتان نحیفت از لب‌هایت دور می‌شود، در دلم جمع می‌شود و چیزی جز سرفه از دهانم بیرون نمی‌آید. باید چهره‌‌ی تارت را همانجا پشت آن‌همه دود بگذارم. باقی مهم نیست. باید دود سیگارت را جمع کنم درون قلبم و بگذارم تمام خاطراتت کدر شوند. آن‌قدر درون دود بمانند که یک به یک به سرفه بیافتند و کم کم از هوش بروند. چه غمگینانه‌است و عجیب که خاطراتت با دود سیگار که آرام درون ریه‌ات چرخ می‌زند و سرازیر می‌شود به قلبم، سازش نمی‌کنند. همان‌گونه که با خیانتت کنار نیامدند. چه سلاحی بهتر از خودت برای قتل عام این همه خاطرات دست و پاگیر؟ تمامش کن. آخرین پک را بکش و کارشان را بساز. این خاطرات دیگر ارزش ماندن ندارند.

این دست‌های شور

آدم‌ها که می‌روند واژه‌هایشان در دل پر پر می‌زنند اما پر نمی‌گیرند. چشمت که به یکی از خاطراتشان می‌افتد واژه‌ها شورش می‌کنند و چنان به دیوار دلت هجوم می‌آورند که دل ترک بر می‌دارد و می‌خراشد. نمی‌توان چیزی گفت. نمی‌توان حرفی زد. آدم‌ها که می‌روند واژه‌هایشان را باید با زنجیر به سقف دل آویزان کرد و آنقدر با شلاق سکوت به آن‌ها ضربه زد که رام شوند و آرام بنشینند تا خاطره‌ی بعدی. آدم‌ها که می‌روند چشم‌ها شاعر می‌شوند و قطره قطره شعر می‌سرایند، بی‌واژه. آدم‌ها که می‌روند، دست‌ها می‌شوند دفتر شعرهای شور. آدم‌ها که می‌روند…

همه چیز

هیچ کس به اندازه‌ی او مرا نفهمید. در تمام آن سال‌ها که حتی من هم مرا نفهمیدم او آن‌جا، درست پشت سر من، ایستاده بود و مرا می‌دید و حال می‌دانم که چرا همیشه خیالم همیشه از همه چیز آسوده بود. در تمام سال‌هایی که من با چشمان بسته، حیران، به دنبال زندگی‌ام می‌گشتم، او بارها و بارها زندگی را در گوشم زمزمه کرد و من نمی‌شنیدمش. ثانیه‌های را که با بی‌رحمی گذشت او یک به یک برایم زندگی کرد. به جای همه‌ی ما زندگی کرد و ما هیچ ندانستیم که چگونه همه چیز اینگونه بی‌صدا می‌گذرد. تیک تاک تیک تاک… و قلب او هر ثانیه را پنج بار تپید. پنج بار برای هر پنج نفرمان. سپیدی برف تمام زمستان‌هایی که گذشت روی سر او ماند. سیاهی تک تک شب‌هایی که روز نشد زیر چشم‌های او ماند. و پوستش با هر قدمی که ما برنداشتیم چین خورد. هیچ‌وقت شکایتی نکرد. نه اینکه چیزی برای شکایت نباشد… نه! آدم ِ شکایت نیست. آدم ِ فرار کردن نیست. اهل سر و صدا و آشوب هم نیست. سنگینی تمام بارهایی را که ما روی زمین گذاشتیم او روی کمرش کشید. سنگ‌هایی را که چشمان ما قادر به دیدنشان نبود او دید و کنار زد. خودش هیچ‌وقت شکایتی نکرد اما کمرش روزی چیزی گفت که ما خوب نشنیدیم. چشم‌هایش روز به روز تارتر شد و قلبش روزی فریاد زد. تیک تاک تیک تاک… پنج بار برای هر پنج نفرمان.او یک نفر نیست. پنج نفر هم نیست. او به تعداد تک تک ثانیه‌هاییست که زندگی کرده‌ام ضربدر پنج. او چشم‌های من است، دست‌های من است و قلب من. من اما هیچ‌وقت نتوانستم چیزی بیشتر از آنچه باشم که هستم: پسرش. من فقط پسرش هستم و او همه چیز.

خاطرات سانسور شده

آدم‌ها باید در رابطه‌هایشان دقت کنند. باید به من ِ خودشان بیشتر اهمیت بدهند. من نمی‌فهمم چرا باید در رابطه‌ام این همه «ما» می‌شدم که اکنون زیر خاکسترش اینگونه دست و پا بزنم. نمی‌دانم چه کاری انجام دهم که «ما» را بر سر من نکوبد. چرا باید تمام کافه‌های شهر را با تو رفته باشم؟ چرا هیچ فست‌فود و رستورانی نیست که با هم آنجا را امتحان نکرده باشیم. من چرا چشمم به دوغ ناملی و آبعلی و شکلات تلخ و چای استوخدوس و پاستیل که می‌افتد دلم می‌گیرد؟ مگر آدم سوپر مارکت را هم با دیگری می‌رود؟! چرا روی صفحه‌ی اول تمام کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم دست خط توست؟! اصلا تو از کجا می‌دانستی که من آن کتاب‌ها را دوست دارم؟! یا چرا تو از همه بهتر می‌دانستی که غذاهای مورد علاقه‌ی مرا چگونه بپزی که حال هیچ کدام آن‌ها از گلویم پایین نروند. یا ایکس‌باکس لعنتی‌ات را چرا باید با هم از خیابان سعدی می‌گرفتیم که من هر بار که آن‌جا می‌روم که شاید کتابی بگیرم تو و آن بازی‌های احمقانه‌ی ایکس‌باکس به خاطرم بیاید و ورجه‌وورجه‌هایمان برای پریدن از روی موانع بازی یا پرت کردن درست توپ بولینگ یا همیشه باختن از او در تنیس که خیلی در آن مهارت داشت. چرا از کنار ترمینال که می‌گذرم به یاد روزی می‌افتم که می‌خواستی بروی اما نتوانستیم. حتی تا جلوی ترمینال هم رفتیم اما باز هم نتوانستیم از هم جدا شویم و آخر هم برگشتیم و رفتیم رستوران. چرا آنقدر در آن ترمینال منتظر تو نشستم که بیایی؟! مگر تو خودت نمی‌توانستی مثلا با یک تاکسی بیایی؟! چرا یک موزیک خوب و دلنشین نیست که فقط مال من باشد و تو را به یاد من نیاورد؟ از تیلور سویفت بگیر تا پینک‌فلوید و بیتلز و میوز را باید با تو گوش می‌دادم؟ یا آن همه سریال و فیلم خوب. من عاشق فرندز بودم اما تک تک صحنه‌هایش را بارها و بارها برای هم تعریف کرده‌ایم و خندیده‌ایم! بعضی چیزها خنده‌دار است. توت‌فرنگی مرا به یاد تو می‌اندازد! تو اینقدر دوست داشتی همه جا برویم و رفتیم که حال همه جا شده‌است آینه‌ی دق. اصلا من نمی‌دانم که چگونه تا حالا دق نکرده‌ام. از باغ وحش و سینمای مشهد بگیر تا ساری و محمود‌آباد همه و همه رد پای توست. راه فراری هم نیست. ترمینال را که گفتم. فرودگاه و ایستگاه قطار و جاده هم که پیشتر اشغال شده‌اند. چرا باید اینگونه احمقانه همه‌ی شهر را اشغال می‌کردیم برای خودمان؟ آدم‌ها باید بعضی چیزها را برای خودشان بگذارند. باید چند تا راه فرار داشته باشند و گرنه دق می‌کنن. می‌میرند.

بندها

گرچه پذیرفتنش سخت است و نفس‌گیر اما روزی از خواب برمی‌خیزی و پی می‌بری که شکست خورده‌ای. بعضی‌ چیزها باید بدون تغییر بمانند و تکان نخورند. بعضی زخم‌ها را نباید بست. باید گذاشت تا دردشان تا انتهای وجود انسان رخنه کند. ما همیشه می‌خواستیم که تغییری ایجاد کنیم. می‌خواستیم مرهمی باشیم یا شاید راهنمایی برای یک زندگی بهتر. برای آزادانه اندیشیدن و آزادانه زیستن. اما بعضی‌ها را نمی‌توان آزاد کرد. بندهایشان را که می‌گشایی آزادیشان می‌شود بی‌قیدی و بی‌بند و باری. بعضی‌ها باید بدون تغییر بمانند و تو تکانشان می‌دهی و همه چیز به هم می‌ریزد و بعد همان‌ها بی‌بند که می‌شوند زخم‌ می‌زنند بر سینه‌ات و بعضی از زخم‌ها را نباید بست. باید بعضی از زخم‌ها را درد کشید و تقلا زد.

دو راهی

- مگر در نقشه دو راهی بود؟!

- نه!

از خودرو پیاده می‌شوی. جایی میان یک جاده‌‌ی خلوت، خیره به یک تابلو زنگ‌زده‌ی خاک خورده در جلوی یک دوراهی… خسته و درمانده در کنار یک خودروی قدیمیِ کثیف… خیال وهم‌اندود رویای انتهای راه را که بارها با هم آن را مرور کرده بودید، بازبینی می‌کنی… چه کسی این دوراهی را اینجا گذاشته است؟!

- حالا به نظرت از کدام راه برویم؟!

کسی پاسخ نمی‌دهد… تا فرسنگ‌ها آن طرف‌تر کسی دیده نمی‌شود. کم کم هوا رو به سردی می‌رود. دوباره می‌نشینی داخل خودرو و در را می‌بندی.

- از کدام راه برویم؟!

پاسخی نمی‌آید. نگاهی به صندلی خالی کنارت می‌اندازی… هنوز گرمی تن یک نفر روی صندلی حس می‌شود ولی کسی آنجا نیست. تمام مدت مسیر آنجا بود. دوباره رویای انتهای مسیر را مرور می‌کنی… خورشید کم کم در حال غروب کردن است و چیزی نمانده است که شب جاده را در برگیرد و تو باید جایی پیدا کنی که شب را در آنجا بمانی. نگاهی دوباره به جاده می‌اندازی… گویی تا ابد ادامه دارد و تو بی‌دلیل در میان راه ایستاده‌ای… به یاد می‌آوری که چیزهایی راجع به یک دوراهی با کسی می‌گفتید ولی دوراهی دیده نمی‌شود. کسی هم این دور و بر نیست. سویچ را می‌چرخانی و به پدال گاز فشاری می‌آوری و دوباره حرکت می‌کنی. هنوز گرمی تن یک نفر روی صندلی حس می‌شود.

عدالت

اینکه زندگی فقط یک بار اتفاق می‌افتد همه ما را به بازیگرانی تبدیل می‌کند که بدون تمرین به روی صحنه رفته‌ایم و باید بدون اینکه سناریوای در کار باشد بهترین اجرایمان را انجام دهیم. هر کدام از تصمیمات ما می‌تواند به ظاهر درست باشد ولی نتیجه‌ای عکس بگذارد و ما هیچ روشی برای دانستن این نداریم. این مساله مسئولیت زیادی بر دوش ما می‌گذارد و تصمیم‌گیری را سخت می‌کند. گاهی به دین رجوع می‌کنیم، گاهی به دل، گاهی به عقل و گاهی هم به حافظ ولی در نهایت باز هم با ترس و لرز تصمیممان را می‌گیریم و تا آخر هم نمی‌فهمیم تصمیمی که گرفتیم نتیجه‌ی بهتری داشت یا تصمیمی که نگرفتیم. اینکه زندگی فقط یک بار اتفاق می‌افتد از این نظر بی‌عدالتیست.

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...