زمان

می‌گویند نپرسیدن عیب است. من بارها پرسیدم که دلیلش را بدانم. بعضی وقت‌ها آدم نمی‌تواند بدون دلیل با بعضی چیزها کنار بیاید. دو سه باری هم که برایت دلایل بی ربط می‌تراشند شروع می‌کنی به کلنجار رفتن با خودت. شروع می‌کنی به راه رفتن در اتاق. بعد که اتاق کم کم تنگ می‌شود، لباست را تنت می‌کنی و می‌زنی به خیابان‌های شهر. تمام خاطراتت را مرور می‌کنی و در تک تک شان به دنبال دلیل می‌گردی. باران هم که بیاید انگار خاطرات تازه‌تر می‌شوند و دردناکتر. تو هم راه می‌روی و باران لباس‌هایت را خیس می‌کند و خاطرات چشم‌هایت را. آخرش هم بدون اینکه چیزی پیدا کنی با حالی بدتر از قبل برمی‌گردی به همان اتاقی که حالا تنگتر شده است و می‌نشینی تا زمان آرامت کند. بعضی چیزها دلیل نمی‌خواهد. زمان می‌خواهد.

صدای شهر

زیر این آفتاب ملایم زمستانی قدم می‌زنی و باد آهسته آهسته تنت را نوازش می‌دهد. ابرها گاه و بیگاه تکانی به خودشان می‌دهند و خورشید می‌رود و باز دوباره برمی‌گردد. صدای موتور ماشین‌های در حال گذر و آدم‌های درگیر زندگی، صدای بوق‌، صدای پای رهگذران پیاده‌رو، صدای شهر گوشَت را پر می‌کند. مغازه‌ها هر کدام چیزی برای فروش گذاشته‌اند که هر از گاهی نظرت را جلب می‌کنند گرچه برای خرید نیامده‌ای. با خود فکر می‌کنی و رویاهایت را ورق می‌زنی و دسته‌بندی می‌کنی. گاهی شعری زمزمه می‌کنی. کم کم از دور درب خانه را می‌بینی و اشتیاقت بیشتر و سرعتت تندتر می‌شود. دست به جیب می‌بری و کلیدت را آماده می‌کنی…

آخرین زنگ‌ها

روی دیوار خانه‌ی پدربزرگم یک ساعت شماطه‌دار قدیمی بود که بعد از فوتش به دیوار خانه‌ی ما کوچ کرد. سال‌های سال پدربزرگم آن را کوک می‌کرد و ساعت هم تمام آن سال‌ها کارش را انجام می‌داد. هر ساعتی که می‌گذشت طنین زنگ‌های پی‌درپی ساعت در خانه می‌پیچید و ما بدون توجه به زنگ‌ها و تیک تاک‌های بلندش می‌آمدیم و می‌رفتیم. اکنون چند سالی‌ست که نوبت پدرم شده است که هر چند روز آن را کوک کند و خانه‌ی ما هم تمام این چند سال هر ساعت میزبان زنگ‌های پی‌در‌پی ساعت شماطه‌دار بود و ما هم همیشه بی‌توجه به آن می‌رفتیم و می‌آمدیم.

اکنون که روز به روز به رفتنم نزدیک‌تر می‌شود تنها کسی که از همه بیشتر رفتنم را می‌فهمد همین ساعت قدیمی پدربزرگم است که هر ساعت بلندتر زنگ می‌زند. تمام این سال‌ها یک ساعت معمولی بود که زنگ هم اگر می‌زد صدایش را کسی نمی‌شنید اما این چند روز بلند زنگ می‌زند و رسا. حتی تیک‌تاکش هم عوض شده است. هر ثانیه را واضح اعلام می‌کند و هر ساعت را عربده می‌کشد انگار در مغزم. گویی می‌خواهد تمام این سال‌هایی که از کنارش می‌گذشتم و نمی‌شنیدمش را جبران کند. می‌خواهد خوب بشنومش و برم و من هر ساعت که می‌گذرد بهتر و بلندتر می‌شنومش. آن‌قدر بلند که می‌ترسم پیش از رفتن کر شوم.

در آغوش صبح

آری… درست است که می‌گویند همه‌ی زندگی آدم در یک لحظه دوباره تکرار می‌شود… آن زمان که دست و پا می‌زنی در آب شور دریای یک نگاه تا غرق شدنت را عقب‌تر بیاندازی کمی، شاید چون نمی‌دانی که مردن در آن خیسی نگاه‌آلود چقدر مستانه است و زیبا… و غرق که می‌شوی آن دم که دیگر می‌پذیری مردن را و بسته که می‌شود کم کم پلک‌های خسته‌ات و نگاه التماس‌آمیزت که آهسته آهسته خاموش می‌شود…

خسته… خسته و درمانده، با هراسی دوباره تازه شده از آینده‌ای پر از گذشته‌های دردناک… و می‌میری… و زنده می‌شوی دوباره در آغوش خسته‌ی صبح…

برف

این‌بار توان ایستادگی نداشتم… در یک لحظه انگار تمام ذهنم را تسخیر خودت کردی و من هیچ نتوانستم مقاومت کنم… گذاشتم که قدم بزنیم در میان برف‌های نشسته بر خیابان و با هم حرف بزنیم و بعد تو تکه برفی برداری و گلوله کنی و مرا هدف بگیری و تیرت خطا رود. گذاشتم به دنبال هم بدویم و به سمت هم گلوله‌های کوچک برفی پرتاب کنیم و بعد تو بیافتی روی برف‌ها و من دستت را بگیرم و بلندت کنم و ببوسمت. گذاشتم با هم برسیم به کافه‌ای آشنا و بنشینیم دوباره با هم به حرف زدن و من موکا سفارش دهم و تو لابد موکانا و بعد هر کدام نصفی از موکا نصیبمان شود و نصفی از موکانا.

گذاشتم با هم به مردمانی بنگریم که پشت پنجره‌ی کافه در برف این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. یک نفرشان شاید برای خرید نان از خانه بیرون آمده است و یک‌نفرشان شاید از سر کار به خانه می‌رود تا با دختر کوچکش آدم‌برفی درست کنند.

گذاشتم که بیایی این‌بار و ما با هم دوباره برگردیم به خانه‌هایمان و مثل همیشه پیش از جدا شدن دلمان هوس کند هنوز ماندن و نرفتن را و آخر به بوسه‌ای اکتفا کنیم و برویم و دلتنگ شویم… گذاشتم دوباره همه چیز مثل همیشه اتفاق بیافتد در ذهنم. تو بیایی و بروی و من این برف را دوست بدارم…

اما این برف… این برف لعنتی چه‌ها که نمی‌کند با من…!

کتاب ما

کتابی را که تمام شده است، عاقبت باید بست. هر چقدر هم که کتاب را دوست داشته باشیم… هر چقدر هم که به واژه‌ی «پایان» بنگریم و باورمان نشود که این آخرین واژه است… عاقبت باید آخرین ورق را هم بزنیم و کتاب را به درون قفسه‌ی کتاب‌ها بگذاریم… در کنار سایر کتاب‌هایی که تمام شدند و ما دوستشان داشتیم… یا نداشتیم…

کتاب‌ها تمام می‌شوند… حرف‌ها هم…

شاید ما هم تمام شده‌ایم و مدت‌هاست نشسته‌ایم و به آن آخرین کلمه زل زده‌ایم اما جرأت ورق زدن نداریم. شاید این صفحه، صفحه‌ی آخر است و باید چشم‌هایمان را ببندیم و تمام آنچه در وجود داریم بدهیم به انگشتانمان و یک بار دیگر ورق بزنیم و بعد همه چیز را با هم قرار بدهیم در قفسه‌ی خاطرات تا چند روزی دائما از کنارش رد شویم و نگاهی به درونش بیاندازیم و کم کم دلمان خش بیافتد و ترک بردارد و بشکند و ما به روی خود نیاوریم تا کم‌کم ترک‌ها را فراموش کنیم و شاید بعدها که در کافه‌ای نشسته‌ایم و چای می‌نوشیم و کسی نیست که با او کیکمان را قسمت کنیم، ناگهان چیزی از قفسه‌ی خاطرات به قلبمان خنجر بزند…

شاید ما هم تمام شده‌ایم… «ما» که تمام می‌شود همه چیز با هم تنها می‌شود… همه‌ی چیزهایی که مال «ما» بود، ناگهان می‌شود مال «من»… یا مال «تو»… حتی نام‌هایمان که همیشه در کنار هم می‌آمدند و گویی به هم جوش خورده‌ بودند، دیگر از هم جدا می‌شوند و من می‌شوم من و تو می‌شوی تو. شاید «ما»ی ما هم تمام شده است…

چه کسی می‌داند پشت این صفحه چه چیزی نوشته‌اند؟ نشسته‌ایم و نظاره می‌کنیم و عرق می‌ریزیم از چشمانمان اما توان ورق زدن نداریم…

توان ورق زدن نداریم…

توان نداریم…

نداریم…

شاید اگر دوباره نگاه کنی...

خط قرمزها همیشه کار را خراب می‌کنند. سر آدم را به درد می‌آورند، دل آدم را می‌شکنند، رابطه‌ها را به گند می‌کشند و گاهی تمامشان می‌کنند.

با خیال راحت قدم می‌زنی در زندگی و غرق در خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش پیش می‌روی و به این نمی‌اندیشی که کجا می‌روی. یک آن همه چیز خراب می‌شود و نمی‌دانی چه شد، نمی‌فهمی چه کردی که به اینجا رسید. بر می‌گردی و چشمت به یک خط قرمز ذق می‌افتد که با دیدنش چشمانت به درد می‌آید اما به یاد نمی‌آوری که از اول آنجا بوده باشد و تو از آن گذشته باشی. باور نمی‌کنی اما هست… می‌بینی که گذشته‌ای از آن خط و اکنون همه‌چیز رو به ویران شدن می‌رود، صدای شکستن دلی به گوش می‌رسد و می‌فهمی که رابطه‌ای به گند کشیده شده است! آن‌جاست که می‌فهمی کارت تموم است. دست‌هایت را می‌گذاری بر روی گوش‌هایت که صدای فریادهای دل را نشنوی و چشم‌هایت را می‌بندی که رنگ‌های زننده اشکهایت را روانه نسازند اما فرقی نمی‌کند. تا کی می‌توان ندید و نشنید و آیا اصلا می‌توان؟

از خط قرمز که بگذری همه چیز تمام می‌شود کم کم. می‌شود برگشت؟ چه کسی می‌داند؟ نمی‌دانم… اما اگر می‌شود برگرد… نرو که به درد می‌آید… نرو که به گند کشیده می‌شود!

همه چی

دل آدم که می‌گیره همه چی یک حس دیگه داره، تلویزیونی که همیشه این موقع‌ها اخبار پخش می‌کرد، حالا یه آدمی رو نشون می‌ده که نشسته داره زر زر می‌کنه. همین اینترنتی که تا دیروز می‌نشستی پای گوگل‌ریدرش و پشت سر هم آیتم شیر می‌کردی، امروز هیچی واسه شیر کردن نداره. آدم‌هایی که همیشه باهاشون حرف می‌زدی و می‌خندیدی و جک می‌گفتی، حالا یه حسی دارن مثل اون گلدون گل خالی روی میز یا اون قاب عکس زشت روی دیوار که توش یه آدم دیگه نشسته و یه لبخند دلگیر زده و هیچی هم توی نگاهش نیست.

خب من الان به همین صورت دلم گرفته. الان دوست داشتم یک نفری بود و می‌نشستیم با هم یه سیگار دود می‌کردیم و اون بر می‌گشت می‌گفت «هی… کون لق همه چی! من که می‌دونم همه چی درست می‌شه آخرش!» اما خب کسی نیست که همچین کاری بکنه و همچین چیزی بگه به من! امروز ته چیزی که گیرم اومد یه «باز چرا رفتی تو فاز غم» بود. آدما تا بتونن خودشون رو قاطی غم و غصه‌ی مردم نمی‌کنن. منم اگه بودم فک نمی‌کنم حرف بهتری می‌زدم! همین‌جوریه دیگه، یه مدت دل بقیه می‌گیره ما به روی خودمون نمی‌آریم و یه مدت دل ما می‌گیره و مردم به روی خودشون نمی‌آرن. همینم خودش دلیلیه برای اینکه آدم دلش بگیره!

چه اهمیتی داره اصلا؟! اومدم اینجا نوشتم اینا رو که یه جورایی خودم به خودم بگم «هی! کون لق همه چی! یه تکون به خودت بده همه چی درست می‌شه.»

:((

حتی کی‌برد هم همه چیز را می‌فهمد…

زمانی که پرانتزهای بسته، جای خود را به پرانتزهای باز می‌دهند.

واژه‌ها

تنها دو واژه فاصله است

بین شادی و غم

بین هستی و نیستی

بین امید و ناامیدی

و یا زندگی و مرگ

تنها دو واژه…

«دیگر نمی‌خواهمت»

و تمام شد تمام شادی و هستی و امیدواری من…

و شروع شد تمام غم و نیستی و ناامیدی من…

و تمام شد زندگی

و شروع شد…

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...