شاید اگر دوباره نگاه کنی...

خط قرمزها همیشه کار را خراب می‌کنند. سر آدم را به درد می‌آورند، دل آدم را می‌شکنند، رابطه‌ها را به گند می‌کشند و گاهی تمامشان می‌کنند.

با خیال راحت قدم می‌زنی در زندگی و غرق در خوشی‌ها و ناخوشی‌هایش پیش می‌روی و به این نمی‌اندیشی که کجا می‌روی. یک آن همه چیز خراب می‌شود و نمی‌دانی چه شد، نمی‌فهمی چه کردی که به اینجا رسید. بر می‌گردی و چشمت به یک خط قرمز ذق می‌افتد که با دیدنش چشمانت به درد می‌آید اما به یاد نمی‌آوری که از اول آنجا بوده باشد و تو از آن گذشته باشی. باور نمی‌کنی اما هست… می‌بینی که گذشته‌ای از آن خط و اکنون همه‌چیز رو به ویران شدن می‌رود، صدای شکستن دلی به گوش می‌رسد و می‌فهمی که رابطه‌ای به گند کشیده شده است! آن‌جاست که می‌فهمی کارت تموم است. دست‌هایت را می‌گذاری بر روی گوش‌هایت که صدای فریادهای دل را نشنوی و چشم‌هایت را می‌بندی که رنگ‌های زننده اشکهایت را روانه نسازند اما فرقی نمی‌کند. تا کی می‌توان ندید و نشنید و آیا اصلا می‌توان؟

از خط قرمز که بگذری همه چیز تمام می‌شود کم کم. می‌شود برگشت؟ چه کسی می‌داند؟ نمی‌دانم… اما اگر می‌شود برگرد… نرو که به درد می‌آید… نرو که به گند کشیده می‌شود!