Story of a Gambler

از ابتدا می‌دانستم برنده تویی

با تمام برگ‌های بازنده‌ی دستم، بهترین بازی را برایت رقم زدم…

و تمام عزمم را جزم کردم تا بهترین همبازی‌ات باشم

بازی تمام شد…

اکنون تمام برگ‌های زندگی‌ام روی میز، کنار هم ردیف شده‌اند…

آری…

       من باختم…

و این را نه از برگ‌های بازنده‌ی روی میز…

                       که از نگاه برنده‌ی تو می‌توان فهمید

اشک‌ها

من صدایم را دفن کرده‌ام…

                   در کویر داغ بی‌دادها

و چشمانم را به باد داده‌ام…

                   در زشتی نفرت‌بار صورت‌ها

و نفس‌هایم یک به یک مردند…

                   به دست چاقوی بی‌رحم نامردها

اما چه تنوانم کرد؟

من اشک‌هایم را گم کرده‌ام…

                   جایی میان هزارتوی دردها

شبانه

شبانه آمدی و من شبانه تمام شعرهایم را گفتم…

بیا مرا در آغوش بگیر، مرا ببوس…

فرصتی نمانده است…

انتهای شب، انتهای من‌ است…!

فردا که خورشید برآید و چهره‌ی کریه مرا را آشکار کند…

چیزی برایم نخواهد ماند که برایت بگویمش…!

بیا تا سحر نشده‌ تمامش کنیم…

بیا تا من تو را به فردا بسپارم…

و بروم…

برای مردن...

مرا هر یک شنبه‌ راحت می‌کنند…

او هر یک شنبه می‌رود،

و من…

       هر هفته…

               یک‌شنبه صبح…

                      مرده از خواب برمی‌خیزم!

Growing Up

مدت‌هاست ننوشته‌ام. بر خلاف تو که گفتی دیگر دلت به نوشتن نمی‌رود و ننوشتی، دل من نوشته‌های فراوانی داشت اما این دستم بود که به نوشتن نمی‌رفت. مثل عابری که از هراسِ خیس شدن زیر باران قدم نمی‌زند، برگه‌های سفید دفتر من هم از هراس لبریز شدن، زیر بار جوهر هیچ قلمی نمی‌رود.

شاید بزرگ شده‌ام و جزئی از بازیِ آدم بزرگ‌ها شده‌ام. جزئی از سیاست‌های ضد بشری. جزئی از قتل‌ها و اعدام‌ها و دروغ‌ها و فتنه‌ها. شاید دیگر هر آنچه که از عشق در دلم مانده است را به هر ضرب و زوری که شده پنهان می‌کنم تا مرا از بازیشان بیرون نیندازند.

آری… حتماً بالاخره بزرگ شده‌ام. شاید کمی زود… شاید کمی دیر…! به آن چیزی تبدیل شده‌ام که پدر و مادرم می‌خواستند… آنها کودکشان را بزرگ کرده‌اند و حال که خودشان کم کم از زندگیشان کناره می‌گیرند، مسئولیت هر بخش از بازی ناتمامشان را بر دوش یکی از کودکان بزرگ شده‌شان می‌اندازند و می‌روند… لابد با خیالی آسوده و راحت که دینشان را در حق ما ادا کردند.

به راستی هم ادا کرده‌اند. ما بزرگ شده‌ایم و بازی را کم و بیش آموخته‌ایم. خوب می‌دانیم چگونه به کودکانمان بیاموزیم که بزرگ شوند و زمانی که بزرگ شدند و دیگر دستشان به نوشتن نرفت و یاد گرفتند که چگونه قلبشان را سرکوب کنند، کم کم مسئولیت بازی را به دوش آنها بیاندازیم و با خیالی آسوده زندگیمان را تمام کنیم.

آری… دستم که به نوشتن نمی‌رود، اما دلم هنوز گاه و بیگاه فوران می‌کند و دستم را به نوشتن وا می‌دارد.

خیمه‌شب‌بازی

و دین بر پیامبران ما نازل شد…

تا پروردگارمان، از شر نخ‌های عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی‌اش رها شود…!

آنگاه تاریخ پر شد از انسان‌های بزرگی که هر کدام، ما را به شیوه‌ی خود بازی دادند…!

آخرین‌ها...

آنقدر در با هم بودن اسراف کرده‌ایم که جایی برای خداحافظی نمانده است… روز آخر روز به روز نزدیک‌تر می‌شود و من روز به روز بیشتر در بیشتر ماندن با تو غرق می‌شوم و تو هم هیچ به روی خود نمی‌آوری که فردایی را باید با فراموش کردن من سر کنی…

می‌شناسم آن لحظه‌های آخر را که زبان، قربانی نگاه آخر می‌شود و آدم تمام قناعتش را یکجا برای بوسه‌ی آخر لازم دارد… می‌شناسم آن لحظه را که یکی می‌رود و دیگری خیره به پاهایی که به آن سو قدم بر می‌دارند به فردای خالی می‌اندیشد.

نمی‌دانم چرا نمی‌شود برایم "هیچ‌گاه از پیشم نرفتن" به یادگار بگذاری؟… یا چرا نمی‌شود آن شب که می‌روی فردایی نباشد که تو نباشی؟… اصلا آن شب که تو می‌روی را چرا نمی‌شود از وسط زندگی جدا کرد و به انتهای زندگی دوخت؟

حال که باید بروی و من باید تا انتهای بر نگشتنت، فراموش کنم تمام لحظات رفتنت را، زودتر تمامش کن… آن لحظه‌ي آخر جوری نگاهم کن که نفس‌ از گلویم بیرون نیاید و قدم‌های آخرت را جوری بردار که سینه‌ام از میان بشکافد… حال که باید بروی خوب برو… طوری که بودنت تمام لحظه‌ی آخر را پر کند و رفتنت به یکباره مرا از هیچ پر کند…!‌

من قسم می‌خورم به تمام دوست داشتنم که تو را فراموش خواهم کرد اگر آن لحظه‌ی آخر مرا زنده بگذاری و بروی…! فراموشی رسم زندگی‌است و من و تو این رسوم ناجوانمردانه‌ای را که همیشه با آنها جنگیده‌ایم تا شکست‌هایمان را برای این و آن تعریف کنیم می‌شناسیم…! تو برو! اما این‌بار طوری که شکست نخوریم! طوری که ما برویم و زندگی بماند با آن رسم و رسوم دست و پا گیرش و مردمانی که هر روز تن می‌سپارند به زنده ماندن و جنگیدن و شکست خوردن.

—–

پ.ن: love note

هراس…

نگاهش کردم… مرا فروخته بود به نمی‌دانم چه مبلغی و حال که همه چیز را فهمیده بودم و مبهوت نگاهش می‌کردم، اشک در چشمانش حلقه زده بود…

نمی‌توانستم انکار کنم که دوستش داشتم و دوستش داشتنم بود که مرا به آن حال انداخته بود و او را به آن حقارت متهم کرده بود…! مرا فروخته بود و دستانش می‌لرزید… حال که مرا فروخته بود و من همه‌چیز را فهمیده بودم و مبهوت نگاهش می‌کردم، دستانش می‌لرزید و مرا می‌آشفت… می‌ترسید و من هم می‌ترسیدم از ترسش و از نگاهش می‌خواندم که از من انتظاری دارد… که بلایی سرش بیاورم… که تقاص فروختنم و تمام آنچه با من کرده بود را یک‌جا پس دهد و من می‌ترسیدم از ترسش چرا که هیچ نداشتم که به او بدهم… نه تنفری و نه حتی آهی از روی افسوسی که گویی سال‌هاست با خود به دوش می‌کشم…! هیچ نداشتم و نگاهش آشفته‌ام می‌کرد… چشمان کسی که مرا فروخته بود و می‌دانست که می‌دانم و می‌ترسید و من از ترسش هراس داشتم!

عاقبت نمی‌دانم… کشتنش بود که بی هیچ تنفری به سراغم آمده بود و با صدای وهم آلود آژیرها و نورهای آبی و قرمز آمیخته شده بود یا کشتنم… او مرا فروخته بود و من مرده بودم و او هم جایی میان نورهای آبی و قرمز محو شده بود… نمی‌دانم مرده بودم یا مرده بود و یا مرده بودیم… اما می‌دانستم به من خیانت کرده بود و مرا فروخته بود به نمی‌دانم چه مبلغی و می‌دانست که می‌دانم و من چشمانش را می‌دیدم که هراس دارند و از هراسشان می‌ترسیدم…!

وداع...

یک شب برگ برگ نوشته‌هایم را در حیاط پشتیِ خانه روی هم خواهم چید و خودم، در بالاترین نقطه‌‌ی نوشته‌هایم دراز خواهم کشید… سیگاری روشن خواهم کرد و به اندازه‌ی چند پک به آسمان یکنواخت شهر مرده نگاه خواهم کرد و سیگار نیمه تمام را بر روی نوشته‌هایم رها خواهم کرد تا گر بگیرند و تنم را همانطور که روحم را سوزاندند، خاکستر کنند…

آری… تنها آن‌قدر خواهم نوشت که برای مردن کافی باشد… نه بیشتر و نه کمتر…

جنبش سبز... عاشورای سرخ...

Green Movement

به کجا رفتیم؟ به کجا بردنمان؟! جنبش سبزمان آغشته شد به قرمزی خون نمی‌دانم کدامین انسان مخالف یا موافقی! چه شد که به اینجا رسید آن جنبش آرام چند میلیون نفری که بی‌صدا به دنبال رأی ربوده شده‌اش بود. چه شد که این‌گونه شیشه‌ها شکست٬ ساختمان‌ها سوخت و انسان‌ها کشته شدند! شعارهایمان را چه‌کسی این‌گونه مرگ‌بار کرد؟ باران گلوله بود این عاشورا یا باران خون نمی‌دانم، شهید شدند مردممان یا کشته نمی‌دانم، سبزی رویاهایمان چه شد که اینگونه سرخ شد؟

آن روزهای سبز را به یاد دارم که آرمانمان میرحسین بود و حقمان رأیمان بود. آن روزها، پاسخ گلوله‌ها گل بود،‌ آرام آرام می‌رفتیم، حساب شده می‌رفتیم، اگر کسی حرف از خشونت می‌گفت ما آرامش را به او می‌آموختیم. تمام تلاشمان این بود که به او که ما را آشوبگر خواند اثبات کنیم که ما صلح می‌طلبیم. کشتند ما را،با باطوم تنمان را سرخ کردند و با دروغ و تهمت خونمان را به جوش آوردند. حقمان را هر چه بیشتر طلب کردیم بیشتر پایمال کردند. شعار «رأی مرا پس دهید»مان مبدل شد به «مرگ بر خامنه‌ای» و جنبش آرام صلح‌طلبانه‌مان مبدل شد به تظاهراتی پر از آتش و خون و آرمانمان، میرحسینمان و رأیمان را نمی‌دانم چه شد! نمی‌دانم این تظاهرات خونین از کجا آمد و این شعار‌های مرگ‌بار چه طلب می‌کند؟

این مسیر که می‌رویم و این تا به اینجا پیش آمدنمان درست است؟! این سرکوب سرکوب‌گران و حمله به سران کشور از دست رفته‌مان ما را به راه درستی پیش خواهد راند یا دوباره ما را به سی سال فلاکت و توسری خوردن به نام دین و وطن و رهبر باز خواهد گرداند. در این سی سال کشورمان را آنچنان به مقدسات دروغین آغشته کرده‌اند که تصور بازگشتش به آنچه که سی سال پیش بود هم مضحک است چه رسد به بهتر شدنش. نمی‌دانم آرام بنشینیم و مسیر اصلاحات را پیش بریم یا تن دهیم به همین مسیر خونین انقلابی دیگر…؟

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...