در آغوش صبح

آری… درست است که می‌گویند همه‌ی زندگی آدم در یک لحظه دوباره تکرار می‌شود… آن زمان که دست و پا می‌زنی در آب شور دریای یک نگاه تا غرق شدنت را عقب‌تر بیاندازی کمی، شاید چون نمی‌دانی که مردن در آن خیسی نگاه‌آلود چقدر مستانه است و زیبا… و غرق که می‌شوی آن دم که دیگر می‌پذیری مردن را و بسته که می‌شود کم کم پلک‌های خسته‌ات و نگاه التماس‌آمیزت که آهسته آهسته خاموش می‌شود…

خسته… خسته و درمانده، با هراسی دوباره تازه شده از آینده‌ای پر از گذشته‌های دردناک… و می‌میری… و زنده می‌شوی دوباره در آغوش خسته‌ی صبح…