دود

می‌خواهم چیزی بگویم اما دود نمی‌گذارد. دود سیگار، که آرام میان انگشتان نحیفت از لب‌هایت دور می‌شود، در دلم جمع می‌شود و چیزی جز سرفه از دهانم بیرون نمی‌آید. باید چهره‌‌ی تارت را همانجا پشت آن‌همه دود بگذارم. باقی مهم نیست. باید دود سیگارت را جمع کنم درون قلبم و بگذارم تمام خاطراتت کدر شوند. آن‌قدر درون دود بمانند که یک به یک به سرفه بیافتند و کم کم از هوش بروند. چه غمگینانه‌است و عجیب که خاطراتت با دود سیگار که آرام درون ریه‌ات چرخ می‌زند و سرازیر می‌شود به قلبم، سازش نمی‌کنند. همان‌گونه که با خیانتت کنار نیامدند. چه سلاحی بهتر از خودت برای قتل عام این همه خاطرات دست و پاگیر؟ تمامش کن. آخرین پک را بکش و کارشان را بساز. این خاطرات دیگر ارزش ماندن ندارند.