باز هم سبز

باز هم زمانش فرا رسید. باید کوله‌ی سبزم را بگشایم و بچینمش. چند تکه لباس مرزبانی که تا چند ماه مد روز و شب‌مان خواهد بود. چند تکه کلاه و دستکش و بادگیر برای رویارویی با سرمای بی‌پایان همیشه. کمی دارو برای فرار از سردردها و دل‌‌دردها. چند جلد کتاب که تنهایی‌ام را با آن‌ها پر کنم. همه‌چیز در همین کوله خلاصه می‌شود. در این کوله‌ی بدرنگ که با تمام بزرگی‌اش کم‌جاترین کوله‌ی دنیاست آخرین تکه‌های خانه‌ام را جا می‌دهم و سعی می‌کنم با هر تکه که به درون کوله می‌رود، یکی از خاطرات شهرم را جایی پنهان کنم. باید دقت کنم. صدای آرام پدر را می‌گذارم و منطق بی‌اندازه‌ای را که تحمل سخت‌ترین شرایط را ممکن می‌کند. نگاه نگران مادر را می‌گذارم زمانی که تمام تلاشش را می‌کند که من ندانم که او هنوز مطمئن نیست که من از پس آینده بر خواهم آمد یا نه. دوستانم را یکی یکی می‌چینم در کنار رفاقتمان، دلخوشی‌هایمان و هم‌رنگی‌مان و آن گاهی پنهان‌کاریشان برای نرنجیدن من و آن بودنشان و کنار نکشیدنشان را زمانی که رفت و کنار کشید. چند تکه هم از اینجا بر می‌دارم. چند عکس قدیمی که سال‌های سال فراموش شده بود، یک خانه‌ی رنگی با مبل‌های قرمز و اتاق خواب سوسنی و داستان زندگی ِ نکرده‌ی آدم‌های یک اتوبوس.

آماده‌ی بردن زندگی‌ام می‌شوم که با وسواسی عجیب آن را درون کوله‌ی سبز جای داده‌ام و کوله را باز می‌گذارم تا آخرین ذرات هوای خانه تا آخرین لحظه زندگی‌ام را لمس کند. زمانش فرارسیده است و کوله کنار اتاق در انتظار بلعیدن زندگی من است. باید کوله‌ی سبزم را بگشایم و بچینمش.