عکس قدیمی

همانجا نشسته بودم با لباس آبی‌ای که همان روز در محوطه‌ی بازی مجتمع کثیفش کرده بودم. پشتم را به دیوار تکیه داده بودم و به روبرو خیره شده بودم. به گمانم ۴ ساله بودم یا شاید ۵ سال. در اتاقش را باز کرد و تا جلوی آینه‌ی روی دراور آمد و من چشم‌های قرمزش را دیدم. او هم دید و وقتی نگاهش به من کوچک افتاد تپش قلبم را حس کردم. نگاهش مثل همیشه نبود. شال سبزش را که می‌دانست من دوست دارم، از دور سرش باز کرد و روی تخت نشست و من دیدم که چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شد و بعد بی آن که بداند چه می‌کند شال را جلوی بینی برد و بو کشید و انگار که از بویش خوشش نیامده باشد آن را به کناری انداخت و رفت. من همانجا به دیوار تکیه داده بودم و به درب حالا بسته شده‌ی اتاق خیره شدم. گاهی می‌آمد و ناگهان مرا می‌بوسید و من ۴ ساله یا شاید ۵ ساله چقدر به بوسه‌هایش عادت کرده بودم. نیامد. دیگر هیچ وقت نیامد.

بیست سال گذشت تا من آمدم و در اتاق را باز کردم و تا جلوی آینه‌ی روی دراور رفتم. چشم‌هایم قرمزتر از همیشه بود. نگاهی به عکس روی دراور انداختم و پوزخندی زدم. مزه‌ی دهانم تلخ شد. عکس را برداشتم و روی تخت نشستم و کمی نگاهش کردم. کودک ۴ یا ۵ ساله‌ای که زمانی من بود، با لباس چرک شده‌ی آبی نشسته بود و به دیوار تکیه کرده بود و مرا می‌نگریست. گفت با خودت ببرش و کودک درون عکس به بوسه‌های دیگری دل‌خوش کرده بود و من عکس را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم و رفتم. شعله‌های آتش از گوشه‌ی عکس شروع شد و کم کم به لباس‌های آبی من رسید و بعد مرا که به چشم‌های قرمز او نگاه می‌کردم ذره ذره در برگرفت و چیزی جز خاکستر از من باقی نگذارد.