کفش‌هایت آماده‌اند؟

روبروی من نشسته بود و قهوه می‌نوشید و همچنان که دود سیگارش بر روی دقیقه‌های بی‌حوصله می‌ماسید، سرخی لبانش از میان گشوده می‌شد و واژه‌ها از میانشان به سمت من پرواز می‌کردند. من دانه دانه واژه‌ها را می‌گرفتم و بسته‌بندی می‌کردم و می‌گذاشتمشان جایی میان سینه‌ام. در تمام مدت شال ِ آبی ِ همرنگ ناخن‌هایش دور گردنش بود، گویی آماده‌ی رفتن است. می‌خواست برگردد. من دستم را به سویش دراز کردم.

چند روزی که بر روی ساعت قدم می‌زنی و زخم عقربه‌ها که عمیق‌تر می‌شوند سوال‌ها به ذهنت یورش می‌آورند و مهم‌ترین سؤال این بود که به کجا می‌رویم؟ می‌خواست برگردد و این را نه از حرف‌های بسته‌بندی شده‌اش در کنج سینه‌ام، که جایی در میان چشمانش خوانده بودم. هیچ چیز نگفته بود و من هیچ جوابی نداده بودم. ساعت‌ها را و روزها را و ماه‌ها را قدم زدیم و او هیچ نگفته بود. بارها برگشته بود و برگشته بود، من اما جایی در میان چشم‌هایش سؤالی را بی‌جواب گذاشته بودم. حالا فقط چند قدم دیگر مانده است تا پایان شب و من می‌خواهم بگویم که هیچ وقت مقصدی در کار نبود. این را همیشه در میان چشمانم نوشته بودم. من فقط دور می‌زنم و دور می‌زنم و دور می‌زنم و هیچ گاه مقصدی نخواهم داشت و او چه صبورانه این دور را با من قدم زده بود.

آری. امشب که بگذرد و چند قدم دیگر که با هم دقیقه‌ها را قدم بزنیم، درست یک بار خورشید را با تو دور کرده‌ام و این زیباترین دور من بود. آفتاب فردا که غروب کند دور دوم آغاز می‌شود. من دستم را به سوی تو دراز کرده‌ام. کفش‌های پیاده‌روی‌ات آماده است؟