ماهی قرمز

صبح که بیدار شدم ماهی‌های قرمز کوچک در هوا پرواز می‌کردند و درختان سبز پلاستیکی تا بلندای آسمان قد برافراشته بودند. زمین پر بود از سنگ‌ریزه‌های آبی. گویی زمین نه از خاک، که از سنگریزه تشکیل شده بود و تمام آن سال‌ها، در مدرسه دروغ بافته بودند و من در آن لحظه می‌دانستم که دروغ بافته‌اند. آسمان همچون آینه صاف بود. حتی خورشید هم در آن نمی‌درخشید اما جایش خالی نبود. انگار هیچ وقت آنجا نبوده است.

شب گذشته با یکی از ماهی‌ها حرف زده بودم. می‌گفت جایی یک نخ بلند به چشمش خورده است که از آسمان آویزان است. می‌گفت دلش هوایی شده است که نخ را بگیرد و به آسمان برود. می‌گفت به آسمان که بروی دیگر ماهی‌ها کاری به کارت ندارند. راحت می‌شوی از همه چیز. می‌گفت می‌خواهم ماهی‌ها را فراموش کنم و درختان سبز پلاستیکی را. گفتم «پس سنگ‌ریزه‌ها چه می‌شود؟ سنگ‌ریزه‌های آبی.» گفت دل می‌کَنَد از همه‌شان.

خواستم بگویم که نرو اما تا دلیلی نباشد رفتن و نرفتن تفاوتی با هم پیدا نمی‌کنند و دلیلش را نمی‌خواستم بداند یا شاید نمی‌توانستم بیان کنم. خواستم بگویم در آسمان چیزی نیست اما نمی‌دانستم آسمانِ او چه شکلی است. آسمان هر کس فرق می‌کند. هر کس نخ را بگیرد و برود به جایی می‌رسد و هیچ‌کس نمی‌داند به کجا. خودش هم نمی‌دانست. اگر چه از دور چیزهایی را در آسمان تشخیص می‌داد اما هیچ‌وقت کسی نمی‌داند آنجا واقعاً چیست.

امروز دوباره به سراغم آمده بود. برای خداحافظی. گفت به آسمان ‌می‌روم. عاقبت نخ را یافته بود. گفتم مگر می‌دانی آسمان چه شکلیست، گفت نمی‌دانم، ولی خوب می‌دانست اینجا چه شکلیست، گفت هر چه که باشد این شکلی نیست. می‌گفت اینجا ماندنش دیگر مفهومی ندارد و باید برود و رفت. دور که شد ساعت جیبی را از جیبم درآوردم و نگاهش کردم، گرچه عددهایی که عقربه‌هایش نشان می‌دادند اهمیتی نداشت. از خیابان عبور کردم. نسیم سرد پاییزی صورتم را لمس می‌کرد و خورشید در آسمان، پشت ابرهای بزرگ نهفته بود. برگ‌های زرد این سو و آن سو، بر روی آسفالت خیابان به خواب رفته بودند و هر از گاهی که رهگذران بر رویشان قدم بر می‌داشتند، صدای خش خشی می‌کردند و دوباره به خواب می‌رفتند.