ته سیگار
هنوز در آن کوچه خانهایست که تو آنجا به خواب میروی…! پشت همان پنجره که بارها برای دیدن من یا برداشتن گلهایی که گاه و بیگاه آنجا میگذاشتم، میگشودی…!
هر شب روی همان تختی به خواب میروی که چند باری روی آن با هم عشقبازی کرده بودیم!
و خوب میدانم زیر پلکهایت هنوز همان چشمهاست… همان چشمهایی که هیچگاه از تلسمشان رهایی نخواهم یافت!
و لبهایت، هنوز همان طعمی را میدهند که یک بار چشیدنشان، برای مست شدنم تا همیشه بس بود…!
–
اما تو نمیدانی…
رفتگر پیری که صبح زود آن کوچه را تمیز میکرد… هنوز هر روز ته سیگار شب گذشته مرا از زیر آن پنجره میزداید!
6 دیدگاه:
خیلی دوست داشتم این پست رو واقعا عالی بود چقدر خوب این کلمه ها رو میتونی کنار هم بچینی من توانم را از دست داده ام …
والله شما که غریبه نیستی نداریم خب هیچ رقمه :دی
wow.. اين بسيــــار زيبــــــــا بود…ممنون
این حس ماندگار بعضی وقت ها آدم را بیچاره می کند ! به قول بوبن : خداوندا ! ما را از شر کسانی که دوستمان دارندمحفوظ بدار!
احسنت! پرداخت قشنگی داشت
حس ته سیگار های زیر پنجره خیلی لطیف بود…