هزار و یک شب
ای ساده دل…!
نمیدانم به کدامین شبِ این هزار و یک شب دلبستهای!
داستان امشب که تمام شود…
هر دو به خواب خواهیم رفت و فردا شب…
پیش از خواب به سراغ داستان دیگری خواهیم رفت!
پس از این…
تو دیگر به هیچ قصهای دل نخواهی بست!
یا حکایت آن چه این روزها، در این پشت میگذرد...
ای ساده دل…!
نمیدانم به کدامین شبِ این هزار و یک شب دلبستهای!
داستان امشب که تمام شود…
هر دو به خواب خواهیم رفت و فردا شب…
پیش از خواب به سراغ داستان دیگری خواهیم رفت!
پس از این…
تو دیگر به هیچ قصهای دل نخواهی بست!
3 دیدگاه:
خیلی لطیف بود ولی می دونی شاید همهی دلخوشیهای ما همین قصههای شبانه باشه، پس دیگه به چی میشه دل بست…
در ضمن دلمون تنگ میشه وقتی اینقدر دیر به دیر میای
گاهی برای ادامه دادن و بلند شدن از پی افتادن های پی در پی باید که بعضی چیزها رو مچاله کرد و گذاشت گوشه ای همانطور مچاله بمونه…گم بشه بین پیچ و خم اون چروک ها و دیده نشه…حتی بعضی وقت ها از بعضی دوست داشتن ها باید گذشت…بس که میبندنت بس که نگهت می دارن بس که راکد میشی…البته این چیزایی که من میگم این نظر من همش بعضی و برخی و گاهی داره…یعنی که مطلق نیست…یعنی که بعضی از دوستی ها رو اگر مچاله کنی میشه همونی که میگی…میشه تموم شدن ادم…میشه هیچ شدن…حرفت انکار نشدنیه…همونطور که حرف من
سلام زیبا مینویسی . به من هم سر بزن شاید مطالبی جدید گیرت اومد و شاید متفاوت www.maashoogh.blogsky.com