از گذشته

من زندگی‌ام را باختم…

                به مشتی روز‌مرگی!

———

من از پشت مه غلیظ دود سیگار گوشه‌ی لبم، خودم را دیدم که از گذشته آمد و ایستاد…

و هنگامی که فنجان قهوه را بالا می‌آوردم، نگاهی حقیرانه به من انداخت و رفت…

و من شرط می‌بندم که چشمانش،

چشمان من بود، درست آن زمان که به آینه می‌نگرم و خود را به مرگ محکوم می‌کنم!

من زندگی‌ام را باختم…

این را مردی به من گفت که مرا با نگاهی کشت و رفت!