از گذشته
من زندگیام را باختم…
به مشتی روزمرگی!
———
من از پشت مه غلیظ دود سیگار گوشهی لبم، خودم را دیدم که از گذشته آمد و ایستاد…
و هنگامی که فنجان قهوه را بالا میآوردم، نگاهی حقیرانه به من انداخت و رفت…
و من شرط میبندم که چشمانش،
چشمان من بود، درست آن زمان که به آینه مینگرم و خود را به مرگ محکوم میکنم!
من زندگیام را باختم…
این را مردی به من گفت که مرا با نگاهی کشت و رفت!
2 دیدگاه:
بعضی از وبلاگها حال و هوای خاصی دارند که با آنها احساس نزدیکی میکنم . مثل وبلاگ تو !
شاید هم با نگاهش می خواست تلنگری بزنه..که ببینی هنوز زنده ای…هنوز نفس می کشی…هنوز می تونی نظاره گر خودت باشی…