Blindness

مرد، دلگرفته از تمام آنچه دیده بود وارد اتاق شد و در را بست. به سوی آینه رفت و نگاهی به دهان قفل شده‌اش انداخت… کلید دهانش را به یاد نمی‌آورد که در کدامین بازداشتگاه و برای کدامین تهدید یا تحت کدامین شکنجه از دست داد اما خوب می‌دانست که این قفل باز شدنی نیست. نگاهش از دهان درون آینه، به سمت سقف اتاق حرکت کرد و دستش به سمت چشمهایش… چند قطره از محلولی که در دستانش بود در چشمانش ریخت و چشمهایش را بست…

چشمهایش‌ را که گشود، نه دهانی درون آینه بود و نه مردی و نه آینه‌ای…