اشکها
من صدایم را دفن کردهام…
در کویر داغ بیدادها
و چشمانم را به باد دادهام…
در زشتی نفرتبار صورتها
و نفسهایم یک به یک مردند…
به دست چاقوی بیرحم نامردها
اما چه تنوانم کرد؟
من اشکهایم را گم کردهام…
جایی میان هزارتوی دردها
یا حکایت آن چه این روزها، در این پشت میگذرد...
من صدایم را دفن کردهام…
در کویر داغ بیدادها
و چشمانم را به باد دادهام…
در زشتی نفرتبار صورتها
و نفسهایم یک به یک مردند…
به دست چاقوی بیرحم نامردها
اما چه تنوانم کرد؟
من اشکهایم را گم کردهام…
جایی میان هزارتوی دردها
2 دیدگاه:
"من اشکهایم را گم کردهام جایی میان هزارتوی دردها"، یعنی اصلا جایی نمیمونه برای نظر دادن، این یه جمله یعنی همهی شرح ماجرا… پ ن: شکر خدا که در این حیات باز شد، مردیم از بس که هر روز اومدیم و پشت دربسته موندیم، اما خب میدونم که وسط این هزارتوی درد نباید از کسی انتظاری داشت…
زجر انسانی تمامی ندارد. به دنبال خوشبختی مگرد.