برف
اینبار توان ایستادگی نداشتم… در یک لحظه انگار تمام ذهنم را تسخیر خودت کردی و من هیچ نتوانستم مقاومت کنم… گذاشتم که قدم بزنیم در میان برفهای نشسته بر خیابان و با هم حرف بزنیم و بعد تو تکه برفی برداری و گلوله کنی و مرا هدف بگیری و تیرت خطا رود. گذاشتم به دنبال هم بدویم و به سمت هم گلولههای کوچک برفی پرتاب کنیم و بعد تو بیافتی روی برفها و من دستت را بگیرم و بلندت کنم و ببوسمت. گذاشتم با هم برسیم به کافهای آشنا و بنشینیم دوباره با هم به حرف زدن و من موکا سفارش دهم و تو لابد موکانا و بعد هر کدام نصفی از موکا نصیبمان شود و نصفی از موکانا.
گذاشتم با هم به مردمانی بنگریم که پشت پنجرهی کافه در برف اینطرف و آنطرف میروند. یک نفرشان شاید برای خرید نان از خانه بیرون آمده است و یکنفرشان شاید از سر کار به خانه میرود تا با دختر کوچکش آدمبرفی درست کنند.
گذاشتم که بیایی اینبار و ما با هم دوباره برگردیم به خانههایمان و مثل همیشه پیش از جدا شدن دلمان هوس کند هنوز ماندن و نرفتن را و آخر به بوسهای اکتفا کنیم و برویم و دلتنگ شویم… گذاشتم دوباره همه چیز مثل همیشه اتفاق بیافتد در ذهنم. تو بیایی و بروی و من این برف را دوست بدارم…
اما این برف… این برف لعنتی چهها که نمیکند با من…!