صدای شهر
زیر این آفتاب ملایم زمستانی قدم میزنی و باد آهسته آهسته تنت را نوازش میدهد. ابرها گاه و بیگاه تکانی به خودشان میدهند و خورشید میرود و باز دوباره برمیگردد. صدای موتور ماشینهای در حال گذر و آدمهای درگیر زندگی، صدای بوق، صدای پای رهگذران پیادهرو، صدای شهر گوشَت را پر میکند. مغازهها هر کدام چیزی برای فروش گذاشتهاند که هر از گاهی نظرت را جلب میکنند گرچه برای خرید نیامدهای. با خود فکر میکنی و رویاهایت را ورق میزنی و دستهبندی میکنی. گاهی شعری زمزمه میکنی. کم کم از دور درب خانه را میبینی و اشتیاقت بیشتر و سرعتت تندتر میشود. دست به جیب میبری و کلیدت را آماده میکنی…