دو راهی
- مگر در نقشه دو راهی بود؟!
- نه!
از خودرو پیاده میشوی. جایی میان یک جادهی خلوت، خیره به یک تابلو زنگزدهی خاک خورده در جلوی یک دوراهی… خسته و درمانده در کنار یک خودروی قدیمیِ کثیف… خیال وهماندود رویای انتهای راه را که بارها با هم آن را مرور کرده بودید، بازبینی میکنی… چه کسی این دوراهی را اینجا گذاشته است؟!
- حالا به نظرت از کدام راه برویم؟!
کسی پاسخ نمیدهد… تا فرسنگها آن طرفتر کسی دیده نمیشود. کم کم هوا رو به سردی میرود. دوباره مینشینی داخل خودرو و در را میبندی.
- از کدام راه برویم؟!
پاسخی نمیآید. نگاهی به صندلی خالی کنارت میاندازی… هنوز گرمی تن یک نفر روی صندلی حس میشود ولی کسی آنجا نیست. تمام مدت مسیر آنجا بود. دوباره رویای انتهای مسیر را مرور میکنی… خورشید کم کم در حال غروب کردن است و چیزی نمانده است که شب جاده را در برگیرد و تو باید جایی پیدا کنی که شب را در آنجا بمانی. نگاهی دوباره به جاده میاندازی… گویی تا ابد ادامه دارد و تو بیدلیل در میان راه ایستادهای… به یاد میآوری که چیزهایی راجع به یک دوراهی با کسی میگفتید ولی دوراهی دیده نمیشود. کسی هم این دور و بر نیست. سویچ را میچرخانی و به پدال گاز فشاری میآوری و دوباره حرکت میکنی. هنوز گرمی تن یک نفر روی صندلی حس میشود.