همه چیز
هیچ کس به اندازهی او مرا نفهمید. در تمام آن سالها که حتی من هم مرا نفهمیدم او آنجا، درست پشت سر من، ایستاده بود و مرا میدید و حال میدانم که چرا همیشه خیالم همیشه از همه چیز آسوده بود. در تمام سالهایی که من با چشمان بسته، حیران، به دنبال زندگیام میگشتم، او بارها و بارها زندگی را در گوشم زمزمه کرد و من نمیشنیدمش. ثانیههای را که با بیرحمی گذشت او یک به یک برایم زندگی کرد. به جای همهی ما زندگی کرد و ما هیچ ندانستیم که چگونه همه چیز اینگونه بیصدا میگذرد. تیک تاک تیک تاک… و قلب او هر ثانیه را پنج بار تپید. پنج بار برای هر پنج نفرمان. سپیدی برف تمام زمستانهایی که گذشت روی سر او ماند. سیاهی تک تک شبهایی که روز نشد زیر چشمهای او ماند. و پوستش با هر قدمی که ما برنداشتیم چین خورد. هیچوقت شکایتی نکرد. نه اینکه چیزی برای شکایت نباشد… نه! آدم ِ شکایت نیست. آدم ِ فرار کردن نیست. اهل سر و صدا و آشوب هم نیست. سنگینی تمام بارهایی را که ما روی زمین گذاشتیم او روی کمرش کشید. سنگهایی را که چشمان ما قادر به دیدنشان نبود او دید و کنار زد. خودش هیچوقت شکایتی نکرد اما کمرش روزی چیزی گفت که ما خوب نشنیدیم. چشمهایش روز به روز تارتر شد و قلبش روزی فریاد زد. تیک تاک تیک تاک… پنج بار برای هر پنج نفرمان.او یک نفر نیست. پنج نفر هم نیست. او به تعداد تک تک ثانیههاییست که زندگی کردهام ضربدر پنج. او چشمهای من است، دستهای من است و قلب من. من اما هیچوقت نتوانستم چیزی بیشتر از آنچه باشم که هستم: پسرش. من فقط پسرش هستم و او همه چیز.