صدای رفتن
تاکسی که از باجههای کوچک پرداخت عوارض میگذرد، شروع میشود. اولش چیزی نمیفهمم. پچپچ آرامی که در سر و صدای شهر شلوغ ِ دوستداشتنیام ادغام میشود و آرام از کنار گوشهایم عبور میکند و روی شنهای باقیمانده بر پوتینهای کویری ِ اکنون کهنهام مینشیند. به پوتینها که مینگرم خاطرهی سرما در انگشتهای پایم تیر میکشد. رویم را بر میگردانم و به ترافیک مینگرم. یا شاید به طرحهای روی نردههای کنار بزرگراه. لبخند میزنم. درون گوشم انگار پچپچی تکرار میشود. چشمهایم را میبندم و دستهایم را روی چشمهایم میگذارم و گوش میدهم. صدای بوق و موتور ماشینها. صدای هوف هوف بخاری ماشین. صدای دگمههای گوشی ِ تلفن یکی از مسافران که لابد رسیدنش را به کسی خبر میدهد. صدای باد ماشینهایی که از کنار هم عبور میکنند. پچ پچ. ریتم عجیبی تمام صداها را آلوده کرده است. صدایی از دوردستها، خیلی دور. همانقدر دوری که همیشه من بودهام از صدای شهر. دستهایم را روی چشمهایم میفشارم. نوک انگشتانم هنوز کمی درد میکند از اثر سرما. پوستم کمی زبر شده است. احساس میکنم پیرتر شدهام. چشمهایم به درد میآیند و من محکمتر میفشارمشان و گوش میدهم. گویی چیزی ضربه میزند. پشت سر هم و بیوقفه بر روی تمام صداهای اطراف میکوبد. صدای بخاری میشود هوف… دینگ… هوف… دانگ. صدای دگمههای گوشی میشود چیکچیک… دینگ… چیکچیک… دانگ و همهی صداها آلوده است. آلوده به صدایی که حالا خوب میفهمش. صدایی که پانزده ماه پیش از روی دیوار پذیرایی خانه آغاز شد و از همان روز تمام صداهای شهر را تکه تکه کرد. تکههایی به طول یک ثانیه. و بین هر تکه یک دینگ که کوهها را بیاد آورم. یک دانگ برای هریرود خشکیدهای که ساعتها نگاهش کردیم. یک دینگ برای استرس روزهای درگیری. یک دانگ برای باد همیشه وزان. برای مه. برای با بدبختی آتش به پا کردن در مه و باد تا شاید بتوان هم گرم شد و هم چای گذاشت. برای نهار یخ زده. برای انتظار تا ساعت شانزده. برای گرم شدن جلوی بخاری نفتی آسایشگاه زمانی که تمام بدنت از سرما درد میکند. برای شام، همیشه تخممرغ. برای حرفهای بیخودی. برای بیدار ماندن تا دیروقت برای جومونگ و خوابی که همیشه وسطش یکی دو بار نگهبانهایی که وقت تعویض پاسشان شده است بیدارت میکنند و دوباره صبح و دینگ… برای انتظار برای روز بعد.
و تمام شهر پر میشود از غربت. از تنهایی، دلتنگی. تمام شهر پر میشود از چشمها را بستن برای به یاد آوردن نگاه آرام پدر و لبخند زورکی مادر به هنگام خداحافظی. از مرور آخرین گفتهها و کردههای دوستانی که همیشه کنارت بودهاند. از شمارش روزهای گذشته و مانده. از لیست کردن برنامههای آینده.
مهم نیست چند روز آمده باشم و چقدر به رفتنم مانده باشد. درست از باجههای کوچک پرداخت عوارض آغاز میشود و به باجههای کوچک پرداخت عوارض ختم میشود. صدایی که بین من است و ساعت شماطهدار روی دیوار پذیرایی. صدایی که همه چیز را تکه تکه میکند.