چهارراه
با صدای جر و بحث دختر و پسری که در خودروی کناری بر سر یکدیگر فریاد میزدند به خود میآیم. یک پایم روی پدال کلاچ و یک پایم روی پدال گاز منتظر سبز شدن چراغ قرمزی هستم که گویی هیچوقت سبز نخواهد شد. پسرک نوجوانی که دستهای گل یاس به دست دارد آرام به شیشهی ماشین میزند و من نگاهش میکنم. دستم را در جیبم فرو میبرم اما پشیمان میشوم. دستم را بیرون میآورم و دوباره به پسرک خیره میشوم و او گویی همه چیز را از چشمانم میخواند و میرود. صدای دختر این بار بلندتر میشود، درون گوشم زنگ میزند و در مغزم، جایی نزدیک خاطرات زنده زنده دفن شدهی در انتظار مرگم، شروع به سوت زدن میکند. در صدایش استیصال را میتوان حس کرد. میگوید ما نمیشویم. ما نشدنی هستیم. ما نیستیم. از آغاز نبودهایم. چشمانم عاجزانه چراغ همچنان قرمز را مینگرد. میدانم سبز میشود اما نمیدانم کی. میگوید بار اول که نشد گفتی صبر کن، میشود. سه سال گذشته است و هنوز نشده است، نمیشود. میدانم که راست میگوید. بار اول گفتم هنوز اول راه ماست. گفتم تو صبر کن. میشود. دوباره فریاد میزند که نمیشود احمق! نمیشود! همه میدانند که نمیشود. و اینبار من فریاد میزنم که مگر آنان چه میدانند از من و تو؟! من و تو اگر به این سادگی شدنی بودیم چه ارزشی داشت؟! آنچه آسوده میشود هوس است. من و تو هوس نیستیم! من و تو میشویم. سخت میشویم اما میشویم. به چراغ قرمز خیره میشوم و در خودروی کناری دختر فریاد میزند که من نمیتوانم لامذهب! دیگر نمیتوانم و چیزی در گوشهایم زنگ میزند و باور نمیکنم که او نمیتواند. پس از تحمل آن همه درد مگر میشود کنار کشید؟ ناباورانه به چشمهایش خیره میشوم و او گویی میخواهد ثابت کند که میشود نتوانست و پس از تحمل همهی دردها کنار کشید، درب خودرو را باز میکند. درب را که میبندد صدای قدمهایش در مغزم تکرار میشود. از چهارراه میگذرد و از زیر چراغ قرمز سبز نشدنی عبور میکند. هنوز دیر نشده است. اگر این چراغ قرمز لعنتی سبز شود پسر میتواند خود را به او برساند و دوباره سوارش کند. سرم درد میکند. چشمانم را میبندم و چند بار نفس عمیق میکشم تا شاید درد آرامتر شود. با صدای بوق خودروی عقبی چشمانم را باز میکنم و باورم نمیشود که شد! عاقبت شد و کمی روی پدال گاز فشار میآورم و رنگ سبز، آرام روی شیشهی خودرو حرکت میکند و محو میشود و آن سوی چهارراه میایستم که تو سوار شوی و ببینی. که بگویم که دیدی میشویم؟! دیدی شدیم؟ میایستم اما چیزی را که میبینم نمیفهمم! خودروی عقبی بوق میزند و چیزی درون مغزم سوت میکشد و من تو را میبینم که نگاهی به من حیران میاندازی و با کسی که دستت را گرفته است وارد ایستگاه مترو میشوی و میروی و چند خودرو پشت سر هم بوق میزنند و بوق میزنند و من دلم میخواهد پیاده شوم و به یک یکشان بفهمانم که ما میشویم! ما میشویم! باید بشویم! اما نمیشود. گویی دستهایی که چند لحظهی پیش دستان تو را گرفته بودند این بار گردن مرا گرفتهاند و با تمام توان فشار میدهند. ناخودآگاه پایم را روی پدال گاز میکوبم تا از دستها و بوقها و سوتها و گل یاس خلاصی یابم. در آینه نور سبز چراغ دورتر و دورتر میشود. چراغی که دیگر قرمز نخواهد شد اما دیر سبز شد. خیلی دیر.