چهل و پنج، پانزده
گفتند چهل و پنج پانزده و ما چهل و پنج روز و چهل و پنج شب را دقیقه به دقیقه شمردیم و روزها را یک به یک روی تقویم جیبیمان خط کشیدیم. چهل و پنج روز را دو ساعت پست دادیم و چهار ساعت استراحت نکردیم. چهل و پنج روز صبح، قبل از طلوع آفتاب به دیدهبانی اعزام شدیم و شب، بعد از غروب آفتاب بازگشتیم و تا صبح، نگران، به پیامهای بیسیم گوش دادیم. چهل و پنج روز قبل از غروب آفتاب به کمین اعزام شدیم و پس از طلوع آفتاب بازگشتیم تا صبح حوزه را پاکسازی کنیم. سرما، باد، کمبود آب و غذا و امکانات و از همه سختتر دوری بود و تنهایی.
من ترس را میشناسم. من ترس را زمانی که ۲۴ ساعت در کمین بودهای و از شب گذشته هیچ چیز برای خوردن و آشامیدن باقی نمانده است و سرما امانت نمیدهد با همهی اینها اسلحهی آمادهی شلیکت را محکم در دست گرفتهای و هر لحظه انتظار درگیری را میکشی چشیدهام. من میدانم چه رنجی دارد که ۴۵ روز بوده باشی و یک شب پیش از مرخصی درگیر شوید و تو ندانی که فردا میآید یا نه. خوب میدانم.
من مرز را دیدهام، چشیدهام و با همهی وجود زندگی کردهام و بازگشتهام و میدانم بازگشتن یعنی چه. میدانم بازگشتن از آنجا چه حسی دارد اما نمیدانم چه حسی دارد بازنگشتن یا ترس از هیچ وقت بازنگشتن. نمیدانم چه حسی دارد که از بین تمام آدمهایی که هر روز به دیدهبانی میروند و میآیند، به تو و چهار دوستت حمله کنند و بربایندتان به انتقام کاری که نکردهاید. شاید خسته بودهای و برای چند دقیقه چشمهایت را روی هم گذاشتهای و با وجود سرما خوابت برده است. شاید چند دقیقهای با دوربین سمت مخالف را میپاییدی یا شاید برای آمدنت کمین کرده بودند. نمیدانم آن لحظه که اسلحه را به سمت خود دیدهای ترس با تو چه کرده است.
آهای مرزبان خستهی ترسیده! چند روز از چهل و پنج روزت را خط زدهای؟ اصلا پایهی خدمتیات چیست؟ چقدر از خدمتت مانده سرباز؟ چقدر تشویقی گرفته بودی که شوق اضافه شدنشان به پانزده روز مرخصیات را داشتی؟ چند روز بود که صدای پدر و مادر را نشنیده بودی؟ اصلا اسمت چیست؟ دیگر هیچ وقت کسی از تو میپرسد؟
برگرد سرباز خستهی مرز. برگرد.