خط قرمز
درست روی خط قرمز لبانت قدم میزنم. خورشیدهای تیرهی رنگینتر از تمام خورشیدهای هر روز میان آسمان همیشه صاف چشمانت میدرخشند و من، همانجا قدم میگذارم و با خود میگویم مبادا از قرمزی لبانت عبور کرده باشم. نمیتوانم عبور کرده باشم و بعد هر لحظه سقوط کنم از لبانت بر روی ویرانههای گذشتهای که با کمک دستهای تو از دیوارهای پوسیدهاش بالا آمدم تا شانههای امن تو.
از این بالا، گذشته چه سرگیجهآور است و من حال میفهمم که درست تا ارتفاع لبهای تو باید بالا رفت تا دستهای گذشته جدا شوند از گردن کبود شدهام و نفس دوباره آزادانه راه بیابد به درون ریههای تشنهام.
این جا مرز گذشته و آینده است و من همینجا روی خط قرمزی قدم میزنم که آنسویش آیندهاست و کنارش یک تابلوی مثلثی قرمز رنگ که یک علامت تعجب درشت در میان سفیدی پسزمینهاش میدرخشد. تابلویی که همیشه در کنار تمام خطهای قرمزی که آنسویشان پر است از رویاهای رنگارنگ دست نیافتنی توی چشم میزند و من این بار برای اولین بار خیره میشوم به تابلوی خطری که بارها بارها و نگاهش نکردم و آشوب میشود دلم.
آشوب میشود دلم این بار وقتی به آیندههای آن سوی خطهای قرمزی میاندیشم که همه اکنون به این سوی خط آمدهاند و من سرم را اگر برگردانم دستهای درازشان را خواهم دید که در جستجوی گردنم این سو و آن سو میروند و چه هراسناک میشود آینده وقتی به این سوی خط بیاید و اینجا روی خط قرمز لبهای تو چقدر میتوان وقت تلف کرد و عبور نکرد و نشست و نرفت و نمایش هوسانگیز آن سوی خط را چقدر میشود دوام آورد و اگر نشود دستهای آیندهی تو …؟