تابع زمان
بچه که بودم در نظرم توقفِ زمان چیزِ جالبی میآمد، همان چیزی که هر عاشقی در لحظهی وصال آرزویش را دارد… چه آرزویِ کودکانهای، وقتی زمان متوقف شود عشق مفهوماش از بین میرود، زندگی بیمعنی میشود و جهان میشود پر از «هیچ چیزِ» آزار دهنده. میدانی شاید مشکل از ریاضیات باشد. اینکه هر چیزی در جهان تبدیل شده به تابعی از زمان، مثلاً تابهحال فکرش را کردی اگر خیلی چیزها را بدهی به تابع زمان یک دفعه یک چیز جدید از آن طرف خارج میشود؟ مثلاً اگر زمان نباشد یک بچه همیشه یک بچه میماند و یک آدمبزرگ احمق تا ابد یک آدمبزرگ احمق میماند -البته در مورد آدمبزرگها شک دارم که زمان بتواند رویِ حماقتِشان تأثیر خاصی داشته باشد-، یا مثلاً یک عاشق همیشه همانقدر که عاشق بوده عاشق میماند، خندهدار نیست؟ این که نتوانی بیشتر دوست داشته باشی یا کمتر؟ شبیه به کسی هستی که یک صف طولانی برایِ گرفتنِ آب ایستادهای در حالی که تشنه هستی و لیوانی با کمی آب در آن در دست داری ولی نمیتوانی از آب بنوشی و یا از آن به کسی بدهی و صف هم تا ابد ثابت باقی میماند و هیچوقت کسی به آن اضافه نمیشود یا کسی از آن نمیرود. این عینِ زندگی با «هیچ چیز» است و همهیِ این اتفاقات از وقتی شروع شد که یکبار از خواب بیدار شدم و دیدم ساعتِ دیواریِ کهنهیِ اتاقام نیست و بعد زمان گم شد.
الهام گرفته از نوشته رامین نجارباشی: زمان – تیک تاک …