روزمرگی

این روزها چقدر همه چیز ساده و یکنواخت است و قابل پیش‌بینی. آدم‌ها گویی بر روی یک خط صاف قدم می‌زنند. خطی که انتهایش، بارها و بارها، به تعداد تمام آدم‌هایی که در طول عمر بشریت زیسته‌اند، کشف شده‌است. حرف‌ها انگار بر یک نوار کاست قدیمی ضبط شده‌ است که هزار بار شنیده‌ای و باز هم هر بار که به انتها می‌رسد، دوباره از نو پخش می‌شود و تو می‌شنوی. مجبوری که بشنوی.

روزمرگی یعنی عشق‌های شکست خورده، یعنی تورم، نان شب، یعنی روز از خانه بیرون آمدن، حرف‌های همیشگی را گفتن و شنیدن و شب، خسته به آغوش خانه باز گشتن. روزمرگی یعنی تمام حرف‌هایی که من نمی‌زنم و تو می‌شنوی. یعنی تمام آنچه تو نمی‌گویی و من تکرار می‌کنم. تکرار لحظه به لحظه‌ی تاریخ. یعنی ندانستن‌ها و گفتن‌ها. دانستن‌ها و نگفتن‌ها. روزمرگی یعنی من، که اشتباهات تو را تکرار می‌کنم و تو که اشتباهات مرا و نسل مرا که سوخت و نسل تو که آرام آرام بر روی خاکستر گرم من شعله می‌کشد.

من دلم این روزها آدمی می‌خواهد که ندانمش. دلم چند ساعت، فقط چند ساعت، کافه می‌خواهد و قهوه و سیگار و یک نفر که کشفش کنم. که نگاهش پر باشد از تکه تکه‌های پازلی از هم گسسته. دلم حرف‌هایی می‌خواهد که تا به حال نگفته‌ام. حرف‌هایی که نشنیده‌ام. یک قطعه شعر می‌خواهد که هیچ کس نگفته است. من دلم این روزها تو را می‌خواهد که نشناسمت هیچ وقت.