مردانگی
اینجا همه چیز بوی نم گرفته است. باران میآید آسمان اما نمیغرد. شب به نیمه نزدیک میشود از دور و باران روی شال او مینشیند و موهای خیس، روی صورتش ماسیده است، همچون نگاه زن هیز چادر سیاه که لبش را میگزد و چیزی زمزمه میکند و میگذرد. قدم میزند و قضاوت میشود از سایز مانتواش، از رنگ لاک روی انگشتانش، از جنس شلوارش، از شکل نگاهش، از برآمدگی روی سینهاش. قدم میزند و قضاوت میشود از قدمزدنش! میخواهم دستهایم را به او بدهم و در آغوش بگیرمش یک نفس، بیهوس، بیمذهب اما مردانگی نمیگذارد. مردانگی که ضدزنانگیست. مردانگی که تجاوز به زنانگیست. مردانگی که پرورش اندام است در برابر رژیمهای لاغری. مردانگی که قرصهای افزایش قوای جنسیست در برابر ضدبارداری. مردانگی که یعنی هوس در برابر حیا. یعنی فریاد در برابر سکوت. یعنی شب سیاه و تعقیب با بوقهای پی در پی در برابر فریاد و فرار و سکوت و نفسنفس و گریه.
خواستم موهایم را بدهم به او که بر سر کند و سیگار بکشد و باد از میان موهایش عبور کند. خواستم خیابان را به او بسپارم تا شبانه بیاید و کسی قیمتش را تخمین نزند. خواستم او بگوید و پسرها بخندند در خیابان شلوغ. خواستم تمام پرروییهایم را بدهم به او تا جواب فحشهایم را حیا نکند. خواستم برای یک بار هم که شده شک نکند بین عشق و هوس. خواستم دستانم را ببرم جلو و او دستانم را بگیرد بدون ترس از مردانگی که کارش تجاوز است. مردانگی که یعنی فتح زن. یعنی سیاست عبور از پرده. یعنی چند سانتیمتر بیشتر یا کمتر. یعنی همان چند قطرهی آخر. مردانگی که یعنی قدرت انتقال بهشت از بین پاهای یک دختر، به زیر پاهایش.