یک خواب آبی
با سر درد به خواب میروم و تو باز به دیدارم میآیی با یک شالگردن آبی و گیسوانی که موج خوردهاند تا بی نهایت. انگشتانت را با ناخنهای آبیشان در جیبت پالتوات پنهان کردهای، لبهای سرخت را میگزی و مرا مینگری که به صدای نفسهایت گوش سپردهام. چشمهایم را میبندم تا غرق نشوم در چشمانت و تو تشنهای و من مست و کسی انگار میزند پس گردنم و صدای نفسهایت گم میشوند. سرم درد میکند و تا صبح در خواب موج میخورم و جستجو میکنم و نمییابم بینهایت را.