پانزده سالگی
پانزده ساله که شدم، دلم میخواست در یک کتاب زندگی میکردم و با یک چوبدستی جادویی به همراه دوستانم انسانها را از شر یک جادوگر خبیث نجات دهم، یا شاید درون یک بازی کامپیوتری، اسلحه به دست در اتاقهای متروک ساختمانی که در اثر هجوم زامبیها ویران شده است، در تلاش برای بقای انسانها باشم.
پانزده ساله که شدم، ما را به صف کردند و به ترتیبِ قد، پشت نیمکتها چیدند و معلم عربی مستقیما به سمت من آمد و بیمقدمه به من سیلی زد و برای هیچ کس مهم نبود که صدا از سمت کس دیگری بود. من که با اسلحه زامبیها را کشته بودم و با چوب جادویم جادوگر خبیث را از پای در آورده بودم فهمیدم که هنوز قهرمان این دنیا، من نیستم.
دنیا جایی اطراف پانزدهسالگی عوض میشود. آدمها همان دور و برِ پانزده سالگی، سیساله میشوند و قهرمان میشوند در ذهنهایشان، و بعد سیساله میشوند و هنوز قهرمان نشدهاند اما در چهل سالگی میشوند، در ذهنهایشان، و ما انگار همه قهرمانانِ سیلی خوردهی پانزدهسالهایم که چهل ساله میشویم و پنجاه ساله میشویم و … پانزدهسالگی که بیاید، تمام نمیشود انگار.