Started, From the End!

آن‌روز بردن نامت آغازگر زندگی‌ام بود…

امروز مرا به جرم آوردن نامت اعدام می‌کنند…

                               با طناب حسادت… به اسم عشق!

من...

مرا از نوشته‌هایم نشناس…

که من هیچ‌گاه به اندازه‌ی نوشته‌هایم خودم نبوده‌ام!

و فراموش کن تمام آنچه از من به یاد داری…

که من دیگر هیچ‌گاه همچون خاطراتت من نیستم!

و به دنبال من نگرد…

که من دیگر هیچ‌گاه وجود نخواهم داشت!

Blindness

مرد، دلگرفته از تمام آنچه دیده بود وارد اتاق شد و در را بست. به سوی آینه رفت و نگاهی به دهان قفل شده‌اش انداخت… کلید دهانش را به یاد نمی‌آورد که در کدامین بازداشتگاه و برای کدامین تهدید یا تحت کدامین شکنجه از دست داد اما خوب می‌دانست که این قفل باز شدنی نیست. نگاهش از دهان درون آینه، به سمت سقف اتاق حرکت کرد و دستش به سمت چشمهایش… چند قطره از محلولی که در دستانش بود در چشمانش ریخت و چشمهایش را بست…

چشمهایش‌ را که گشود، نه دهانی درون آینه بود و نه مردی و نه آینه‌ای…

Will You؟

رو به رویت خواهم نشست، تا تو از نفرتهایت بنویسی…

می توانی؟!

صدای زنگ

صدای زنگ می‌آید… زنگ یکنواخت ساعت…

نمی‌دانم این ساعت را چه کسی اینگونه کوک کرده است و کنار گوشم گذاشته است…

نمی‌دانم ساعت چند است…

نمی‌دانم جقدر از صبح گذشته است…

نمی‌دانم چقدر به پایان شب باقیست…

صدای زنگ می‌آید و من باید برخیزم… برخیزم که زندگی کنم تا انتهای شبی که نمی‌دانم کی به سرانجام می‌رسد!

صدای زنگ می‌آید و شب به انتهایش نزدیک می‌شود و من هنوز خوابم…!

من خوابِ خوابم و در خواب می‌بینم که زندگی مرده است و من در دریای عشق غرق شده‌ام و خورشید که می‌تابد تا ابر سفر می‌کنم و باران که می‌بارد بر چترهای رهگذران فرود می‌آیم!

آه… این زنگ لعنتی قطع نمی‌شود؟!

صدای زنگ می‌آید و گوشهایم دیگر طاقت شنیدن ندارند… باید برخیزم و زندگی کنم… اما خواب…

من خوابِ خوابم و در خواب زندگی را کشته‌ام و به دنبال کسی می‌گردم که چترش را بسته است و به آسمان خیس می‌نگرد و من در چشمانش زندگی می‌بینم!

آه این زنگ لعنتی…!

مرا بیدار کنید… مرا بیدار کنید تا زنگِ یکنواختِ زندگی مرا به گور نبرده است…

چرا که فقط چند ساعت به انتهای زندگی مانده است و من هزار خواب ندیده دارم و هزار دریا و چتر و آسمان و ابر که باید به همه‌شان سر بزنم و به دنبال رهگذر بی چتری بگردم که در چشمان پر از زندگی‌اش فرود آیم…

صدای زنگ… صدای یکنواخت زنگ…!

مرا بیدار کنید تا زندگی کنم اندکی…

آدمیت

خاک را شخم زدیم تا سبز شود و آدمیت را نان دهد…

آدمیت را شخم زدند!

————

پ.ن: نمی‌دانم آیا باز هم سبز می‌شود این قلم در این کویر پر حرارتِ دروغ و فتنه و فریب؟

از گذشته

من زندگی‌ام را باختم…

                به مشتی روز‌مرگی!

———

من از پشت مه غلیظ دود سیگار گوشه‌ی لبم، خودم را دیدم که از گذشته آمد و ایستاد…

و هنگامی که فنجان قهوه را بالا می‌آوردم، نگاهی حقیرانه به من انداخت و رفت…

و من شرط می‌بندم که چشمانش،

چشمان من بود، درست آن زمان که به آینه می‌نگرم و خود را به مرگ محکوم می‌کنم!

من زندگی‌ام را باختم…

این را مردی به من گفت که مرا با نگاهی کشت و رفت!

هزار و یک شب

ای ساده دل‌…!

نمی‌دانم به کدامین شبِ این هزار و یک شب دل‌بسته‌ای!

داستان امشب که تمام شود…

هر دو به خواب خواهیم رفت و فردا شب…

پیش از خواب به سراغ داستان دیگری خواهیم رفت!

پس از این…

تو دیگر به هیچ قصه‌ای دل نخواهی بست!

مردی به نام فرهاد جعفری

اواسط پاییز بود که به کمک چند نفر از دوستان خوبم، جلسات کافه پیانو خوانی را در کافه ۱۹ مشهد برگزار کردیم. در آن زمان نام کافه پیانو و فرهاد جعفری کم و بیش سر زبان‌ها افتاده بود و قرار بر آن بود که نویسنده‌ای موفق، به زبان خود کتابش را برایمان بخواند و ما هم نظرها و انتقاداتمان را خدمت ایشان ارائه کنیم.

همه چیز به خوبی پیش ‌رفت و جلسات اول و دوم با استقبال زیادی روبرو شد، به طوری که ما نگران شده بودیم که برای جلسات بعد با کمبود فضا مواجه خواهیم شد. اما به هیچ وجه اینگونه نشد بلکه در جلسات بعد تعداد حاضرین با کاهش قابل توجهی مواجه شد و این روند رو به کاهش ادامه یافت تا جایی که در جلسات آخر به ۵، ۶ نفر رسید.

اما چرا بر خلاف آنچه ما فکر می‌کردیم استقبال از این جلسات با چنین کاهشی مواجه شد؟!

جواب این سوال را با نشستن در جلسات و گوش دادن به پاسخ‌های آقای جعفری به منتقدینشان می‌شد پیدا کرد. باید اعتراف کنم که آقای جعفری به خوبی از عهده‌ی انتقادهایی که به ایشان می‌شد بر می‌آمدند، به طوری که هر بار فردی ایشان را مورد انتقاد قرار می‌داد پاسخی ناراحت کننده از آقای جعفری می‌شنید و بعد از یکی دو بار شنیدن چنین پاسخ‌هایی از حضور دوباره در جلسات منصرف می‌شد و ناگفته نماند که در بین منتقدین ایشان عده‌ای بودند که از شان و مقام خاصی در ادبیات برخوردار بودند.

چیزی که آن روزها ما را دلخور کرد، اکنون باعث دلخوری عده‌ی زیادی از منتقدین آقای جعفری شده است. با این تفاوت که آن زمان اشتباهاتی که ما از ایشان می‌گرفتیم، اشتباهات کوچک کتابشان بود و اکنون منتقدینی بزرگ‌تر اشتباهاتی بسیار بزرگ‌تر از ایشان و جهت‌گیری‌های سیاسی‌شان می‌گیرند و این نویسنده‌ی بزرگ همچنان به همان شیوه‌ی گذشته با پاسخ‌های موهن خود، کاری می‌کنند که منتقدین با دلخوری از صحنه خارج شوند و کاری به کار ایشان نداشته باشند.

این گونه می‌شود که ایشان حق پس فرستادن کافه‌پیانوهایمان را به ما نمی‌دهند و پاسخ این اعتراض ما را با کنایه‌ می‌دهند.

پ.ن۱: این نوشته هم می‌توانست قسمت nام بازتاب‌های کافه پیانو در وب باشد، اما در وبسایت آقای جعفری این نوشته چنین جایی نخواهد یافت!

پ.ن۲:‌ قصد داشتم اشاره‌ای به نوشته‌ی اخیر آقای فرهاد جعفری که در آن اظهار داشتند قتل ندا آقاسلطان هم ساختگی‌است بکنم، اما گویا ایشان این نوشته را از وبسایتشان پاک کرده اند! (به قول خود آقای جعفری اینجا چند تا علامت تعجب بگذارم؟!)

پ.ن۳: این نوشته را برای کسانی نوشتم که متعجب از پاسخ‌های عجیب آقای جعفری می‌شوند.

پ.ن۴: عکس بالا یکی از عکس‌هایی است که خود من در یکی از همان جلسات کافه ۱۹ از ایشان گرفتم.

بیایید خشونت خود را کنترل کنیم!

این روزها کلماتی همچون خشونت، حماقت، دروغگویی، خرافه پردازی، دین و … معانی جدیدی پیدا کرده اند به طوری که هر یک از ما با شنیدن هر یک از این کلمات، تصویری از وقایع اخیر کشور برایمان تداعی می‌شود. جنبه‌ی مثبت این قضیه این است که انقلابِ مفهومِ این کلمات را تا به امروز به دولتی نسبت می‌دهند که با کودتا اکثریت آرا را نسیب خود کرد و با اینکه این دولت به شدت در تلاش برای تغییر این دیدگاه به نفع خودش است، هنوز موفقیتی کسب نکرده است.

اما نگرانی من از آنجا شروع می‌شود که گاهاً می‌بینم و می‌شنوم که بعضی از ما، مردم را به خشونت علیه افرادی دعوت می‌کنند که اکثراً از روی سادگی و با اتکا بر دروغ‌هایی که دولتیان سال‌هاست در گوششان می‌خوانند دست به حمایت از این دولت می‌زنند.

ما نباید فراموش کنیم که دولت تمام تلاشش را برای فریب مردم به کار بسته است و بسیاری از مردم فریب دولت را می‌خورند، اما حال که ما فریب نخورده‌ایم نباید همچون فریب خوردگان دست به سرکوب مخالفینمان بزنیم، بلکه باید تا آنجا که می‌توانیم آنان را تحت تاثیر قرار داده و به سمت خود بکشانیم. اگر آنان نمی‌توانند خشم و ترس خود را عاقلانه کنترل کنند، ما باید این را به آنان بیاموزیم که خشمی که کنترل نشود، به حماقتی عظیم تبدیل می‌شود.

به خوبی مشخص است که دولت ما به خشم ما نیازمند است. همانطور که در تصاویر پخش شده از رسانه‌های دولتی می‌بینیم، مشهود است که سعی شده است خشونت ما را خشونتی مضر که به مردم زیان فراوان می‌رساند جلوه بدهند. حال اگر ما آنچه را که آنان می‌خواهند به راحتی در اختیارشان بگذاریم به طور قطع آنان را به پیروزی نزدیک‌تر کرده‌ایم.

ما نباید سکوت کنیم، بلکه با خشونتی کنترل شده اعتراض می‌کنیم تا آنان که با چنگ و دندان صندلیهایشان را نگه داشته‌اند، نتوانند بیش از این با فریب مردم به کار خود ادامه دهند.

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...