دادگاه
فریاد شکایت نزد کدامین قاضی شهر بریم؟
که در شهرتان…
قاضی بسیار…
اما قضاوتی نیست.
و قاضیان، سخن از دادی میگویند…
که در بیدادگاه خونین خیابانهای شهر…
کشته شد.
از دادی که دیر زمانی است
مردم شهر
جنازهاش را با خون تشییع میکنند.
یا حکایت آن چه این روزها، در این پشت میگذرد...
فریاد شکایت نزد کدامین قاضی شهر بریم؟
که در شهرتان…
قاضی بسیار…
اما قضاوتی نیست.
و قاضیان، سخن از دادی میگویند…
که در بیدادگاه خونین خیابانهای شهر…
کشته شد.
از دادی که دیر زمانی است
مردم شهر
جنازهاش را با خون تشییع میکنند.
بهشت در کجای چشمان توست که اینگونه آرامم میکند؟
و جهنم در کجای این بهشت نهفته است؟
که تنها در یک لحظه،
این چنین مرا میسوزاند اگر گناهی مرتکب شوم!
من از تکرار این اعصار بی افسار می ترسم
از این عاشق کش رنج آور بیمار
از این بی زین سوار مست
از این حیوان دد خوی تهی انگار
از این مهمیز و شلاق جهان تشنه بر خونم
از این ننگین سرای تارک قلبم
از این ابلیس گون حکاکی منقوش در چشمم
من از تنهایی تنها و تاریک خدا مانند می ترسم.
حریفانم به زردک می فریبند ابلهان سرخوش مخمور
فقیرانش به حیلت می نشانند اشک بر مژگان مرد کور
نه از لطف تو کز داروی بعد از مرگ می ترسم.
من از فرهاد کش آهی درون سینه ی شیرین
از این بی خویشتن بی تو
از این نامردمی با من
از انسانی بدور از هرچه باید بود
از این نابود
از این سرگشتگی, عصیان
از این نابخردی با جان
از این تن را به جو دادن
از این دل را به تو دادن
من از رنگین کمان حکمت و اندیشه و تقدیر می ترسم.
از لحظهی آشنایی تا فراموش شدن راهی نیست…
بیا جایی میان همین راه کوتاه…
-زیر سایهی درختی-
بنشینیم و دیگر پیش نرویم!
–
و یا تو اگر میروی برو و فراموشم کن…
من اما همینجا…
-زیر سایهی همین درخت-
به یاد تو خواهم ماند!
نبودی که ببینی چگونه زخمها بر قلبم دهن میگشایند و درد مینوازند!
حال آمدهای…
و زخمهای همیشه تازهی قلبم را مرهم زخمهای همیشه تازهی زبانت کردهای!
قلب مرا که مداوایی نیست!
زخمهای زبانت اما اگر اینگونه آرام میشوند٬
تا هر زمان که میخواهی حرف بزن…
تا زخمهای قلبم همچنان بنوازند!
پدرم میگوید آن قدیمترها که لاله هنوز –مثل خون- سرخ بود،
هر کس در باغچهی کوچک خانهاش هر چقدر توانست لاله کاشت…
برای دل خودش،
و برای سرخ ماندن وطنش…
بعدها عدهای سرخی لالهها را خریدند و هر کس هر چقدر توانست لاله کند و فروخت.
- برای همین است که این روزها کمتر کسی سرخی لالهها را میبیند!
هیچگاه نخواهم توانست تمام آنچه را که تو میخواهی برآورده کنم!
وقتی تمام مردانگیام،
نمیتواند حتی پاسخگوی نیمی از زنانگی تو باشد!
آنجا هزاران هزار رنگ وجود دارد…
اما تو هیچوقت نخواهی دید!
هیچ کس نخواهد دید.
چرا که من چشمهایم را به هیچ کس نخواهم داد حتی به تو!
آنجا، در نگاهت، فقط برای چشمان من هزاران هزار رنگ وجود دارد!
همیشه فکر میکردم آمدنت شروع زندگیام است…
اشتباه مهلکی بود…
این را با رفتنت فهمیدم!
با تنها شدن…
با سقوطِ دوباره به گرداب زندگی!
- آمدنت…
شروع دوبارهی زندگی نبود؛
نجات یافتن از زندگی بود…!
بعضی کلمات را اگر بنویسیم فـ.یـ.لـ.تـ.ر میشویم…
مثل خـ.د.ا!
خدایی که فـ.یـ.لـ.تـ.ر نمیشود، چرندی بیش نیست!