آهن و شیشه

شیشه را هر زمان که زمین بزنی می‌شکند…

برای نشکستن باید از آهن بود!

تو نشکستی…

من اما خورد شدم!

می خواهم...

می‌خواهم فراموشت کنم…

سوزاندن یادگاری‌هایت کارساز نبود…

نفس کشیدن مرا به یاد تو می‌اندازد!

می‌خواهم فراموشت کنم…!

قهوه

اگر آن فنجان قهوه که آن روز برایت آوردم،

آرامت کرد…

برای آرام‌شدنت،

هر روز،

یک فنجان قهوه‌ی داغ خواهم آورد…

تو اما

برای آرام شدنم…

فقط یک بار

یک فنجان زهر بیاور…!

یک بار

و فقط یک فنجان…

اذان...

هر شب به انتظار اذان تو می‌نشینم…

به انتظار آن زمان که از دست‌نیافتنی‌ترین نقطه‌ی رویاها بر من هجوم می‌آوری…

"اشهد ان لا اله الا …"

به نماز می ایستم…

رو به قبله‌ی ملکوت رویاها

Murder

آه… تویی که برای به دست آوردن قلبم حاضر به قتل خویشتن گشته ای!

خود را به دردسر میفکن…

من آن قدر از خود متنفرم که عشق را از یاد برده ام!

اما قسم می خورم…

اگر مرا به قتل رسانی تا ابد عاشقت خواهم ماند…!

آری… آری… من عاشق قاتل خویش خواهم شد…!

رویاها

روزی که در آغوشت جا گرفته بودم، با خود فکر می‌کردم جای من آن‌جاست…

حق من آنجا بود…

اکنون تنها خیال کردن است که مرا در آغوشت جای می‌دهد…

حق من در تمام رویاهایم درست ادا می‌شود…

اما حیف که دنیا جای زیادی برای رویاپردازی ندارد…

حیف که کسی حق رویاپردازی ندارد!

Let Me Bleed

تازه شکسته‌ای و با هر بار لمس کردنت، زخم‌ تازه‌ای بر دستم ایجاد می‌شود و قطره‌های تازه‌ای از آن چکه چکه می‌کند…

می‌دانم که باید بروم…

خوب می‌دانم که باید بروم اما هنوز هم چند قطره‌ی دیگر برای ریختن دارم…

من به خون ریختن خو گرفته‌ام!

تکلیف

نامه‌‌هایم، برگ برگ نوشته‌هایم، حتی تک تک عکس‌هایم را برایم پس فرستادی…

لابد خیالت راهت شد که هیچ چیز دیگری از من برایت نمانده است…!

اما عزیزم…

تکلیف بوسه‌هایم چه می‌شود…؟

آن‌ها را چه می‌کنی؟!

بازی

کتاب بزرگی داشتی… به این اعتراف می‌کنم که برعکس بیشتر آدم‌ها، که با دو بار دیدنشان تکراری می‌شوند، تو خیلی دیر‌تر تکراری شدی…!

حرف‌هایی را که می‌زنی و نگاه‌هایی را که می‌کنی می‌شناسم؛ حتی می‌دانم چه وقت قصد داری با کلماتت دل کسی را بسوزانی. آری! خوب می‌دانم کی باید گوش‌‌هایم دراز شود… و خوب می‌دانم که تو می‌دانی که من این‌ها را می‌فهمم!

به بازی‌ات ادامه بده، من کنار می‌روم که دیگر مجبور نشوی اینگونه ناشیانه مرا دور بزنی… غافلگیرم کردی! پس از این همه مدت، تو تنها کسی بودی که فکر نمی‌کردم مرا بازی دهد!

فصل ها

چه سرد است زردیِ این روزها…

گویی پاییز و زمستان در هم تنیده‌اند…

هیچ حس می‌کنی حال و هوای شاعرانه‌ی عشق‌بازی این دو فصل را؟

نگاهی به من زرد بیانداز و تن همیشه سردت…

زردیِ من چه کم از پاییز دارد،

در برابر سردی تنت؟

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...