شکارگاه
تمام عزمم را برای کشیدن زهِ کمانِ کهنهام به سوی تو…
جزم کردم بودم…
غافل از تیرهای پی در پی نگاه صیادت…
به سوی صید تازه یافت شدهاش!
در آن شکارگاه خونین…
من نه صیاد بودم و نه صید!
یا حکایت آن چه این روزها، در این پشت میگذرد...
تمام عزمم را برای کشیدن زهِ کمانِ کهنهام به سوی تو…
جزم کردم بودم…
غافل از تیرهای پی در پی نگاه صیادت…
به سوی صید تازه یافت شدهاش!
در آن شکارگاه خونین…
من نه صیاد بودم و نه صید!
4 دیدگاه:
خوندن نوشته هاتون آدم رو مجبور به فكر كردن ميكنه و لذت بخش ه. ممنون
من عشق بودم و عشق…
تو این دو روز گذشته هرچی خودم کشتم این کامنتدونی پست بالایی باز نشد که نشد پس مجبورم اینجا بنویسم: این حس نگرانی برای کفش های بلورین خیلی زیباست، می دونی هرکسی این حس و نداره، من این نگرانی را خیلی خوب لمس کرده ام بسی دوست داشتنی است…
رفتم تو فازه رستم و شاهنامه