شبانه
شبانه آمدی و من شبانه تمام شعرهایم را گفتم…
بیا مرا در آغوش بگیر، مرا ببوس…
فرصتی نمانده است…
انتهای شب، انتهای من است…!
فردا که خورشید برآید و چهرهی کریه مرا را آشکار کند…
چیزی برایم نخواهد ماند که برایت بگویمش…!
بیا تا سحر نشده تمامش کنیم…
بیا تا من تو را به فردا بسپارم…
و بروم…
4 دیدگاه:
خوابت را دیدم و شیرین بود.
به کلی حیات پشتی رو فراموش کرده بودم…
حیاط پسرم! حیاط! ما با حیات جلویی هم کاری نداریم، چه برسه به پشتیش! دقت کن!
قصه اين روز هاي ما هم همين سالكرد ماست