در آغوش صبح
آری… درست است که میگویند همهی زندگی آدم در یک لحظه دوباره تکرار میشود… آن زمان که دست و پا میزنی در آب شور دریای یک نگاه تا غرق شدنت را عقبتر بیاندازی کمی، شاید چون نمیدانی که مردن در آن خیسی نگاهآلود چقدر مستانه است و زیبا… و غرق که میشوی آن دم که دیگر میپذیری مردن را و بسته که میشود کم کم پلکهای خستهات و نگاه التماسآمیزت که آهسته آهسته خاموش میشود…
خسته… خسته و درمانده، با هراسی دوباره تازه شده از آیندهای پر از گذشتههای دردناک… و میمیری… و زنده میشوی دوباره در آغوش خستهی صبح…
1 دیدگاه:
سلام عزیز وقتت بخیر… من یکی از اعضای پرتابه هستم. می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن… من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی… منتظرتیم http://Partabeh.Com