ته سیگار

هنوز در آن کوچه خانه‌ایست که تو آن‌جا به خواب می‌روی…! پشت همان پنجره که بارها برای دیدن من یا برداشتن گل‌هایی که گاه و بی‌گاه آن‌جا می‌گذاشتم، می‌گشودی…!

هر شب روی همان تختی به خواب می‌روی که چند باری روی آن با هم عشق‌بازی کرده بودیم!

و خوب می‌دانم زیر پلک‌هایت هنوز همان چشم‌هاست… همان چشم‌هایی که هیچ‌گاه از تلسمشان رهایی نخواهم یافت!

و لب‌هایت، هنوز همان طعمی را می‌دهند که یک بار چشیدنشان، برای مست شدنم تا همیشه بس بود…!

اما تو نمی‌دانی…

رفتگر پیری که صبح زود آن کوچه‌ را تمیز می‌کرد… هنوز هر روز ته سیگار شب گذشته مرا از زیر آن پنجره می‌زداید!

به کجا پناه بریم…؟

Hands_of_Stone_by_UmeHoshi

قلب‌ها همه سرخ بود اما از سنگ…

دری نداشت که به روی کسی گشوده شود!

به امید گشوده شدن دری تا به درگاه خانه‌ی خدا رفتم…

خانه‌‌‌اش از سنگ بود…

سیاه!

با همین پاهای برهنه...

با همین پاهای برهنه‌…

تو را سوار بر دوش، تا هر کجا بخواهی خواهم برد!

تا نکند سنگریزه‌های جاده‌ی بی‌رحم زندگی…

کفش‌های بلورینت را خراب کنند!

شکارگاه

تمام عزمم را برای کشیدن زهِ کمانِ کهنه‌ام به سوی تو…

جزم کردم بودم…

غافل از تیرهای پی در پی نگاه صیادت…

به سوی صید تازه یافت شده‌اش!

در آن شکارگاه خونین…

من نه صیاد بودم و نه صید!

The Little Prince

هی…! شازده کوچولو…!

چشمان پرفروغت به دنبال گل سرخی است…

که چندی پیش…

در گرمای جان‌فرسای یک نگاه سوخت!

پیش از آمدنت…

خورشید عاشقش شده بود!

درددل‌های بی‌خودی...

حال که حدود یک سال از این رابطه می‌گذرد، من به تمام سختی‌هایی فکر می‌کنم که من و تو با پذیرفتن آغاز این رابطه مجبور به تحملشان شدیم! هر دو از همان ابتدا می‌دانستیم که چگونه این تفاوت بیش از اندازه‌ی طول و عرض جغرافیایی ما را از دست‌یابی به بسیاری از لذت‌هایی که دو نفر از چنین رابطه‌ای انتظار دارند، منع خواهد کرد. عجیب هم نبود که این و آن هم با شنیدن جزئیات این رابطه، یکی از آن لبخندهای مضحک تحویلمان بدهند و کنایه‌ای هم پشت سرش!

مهم هم نیست دیگران چه می‌گویند… بعد از این همه وقت خوب فهمیده‌ام که من و تو از آن‌ها نیستیم که با شنیدن چند کنایه از این و آن، جهت راه رفتنمان عوض شود. مردم این روز‌ها آن‌قدر به یک جفت گوش نیاز پیدا کرده‌اند که اگر بنشینی جلویشان به گوش دادن، تا هر وقت که بشود، برایت می‌گویند! و از آن‌جا که هیچ‌وقت خدا فرصت نظر دادن و مخالفت نداشته‌اند هر وقت که بتوانند نظر می‌دهند و مخالفت می‌کنند…!

من به درستی نمی‌دانم که تا کجا این‌گونه پیش خواهیم رفت… تا همین امروز چندین نفر را به خاطر وجود تو کنار کشیده‌ام… داستان‌هایی داشته‌ام با این و آن… و خاطراتی که در هیچ‌کدامشان تو حضور مستقیم نداشته‌ای…! نمی‌دانم… برای تو آن دوردست‌ها هر آنچه که می‌گذشته است، من این‌جا به دلیل حضور تو در نمی‌دانم کجای زندگی‌ام، به رویدادهای عجیب و غریبی برخورده‌ام! و آن زمان‌هایی که می‌بایست کنار تو باشم، جایی به تنهایی نشسته بوده‌ام به فکر کردن!

تو را اما گذاشته‌ام برای روزی که شاید برسد…! روزی که شاید برسد و من و تو هنوز هم نیاز به کسی داشته باشیم تا همنشین تنهایی‌هایمان باشد…! و فعلا، تا آن روز برسد، زندگی بیشتر جنبه‌ی خاطراتی را دارد که شاید روزی به هنگام با تو بودن در ذهنم نقش ببندد…! من تا آن روز زندگی نمی‌کنم، خاطره می‌سازم برای شروع زندگی…!

و سخت است این خاطره ساختن…!

Loser

کتاب زندگی‌ام را هر کس که شروع به خواندن کرد…

به نیمه نرسیده رهایش کرد و به کناری انداخت!

نمی‌دانم…

اشکال از ناشیانه نگاشتن‌ من است…

یا بی‌محتوایی این زندگی‌!

...

زندگی را گم کرده‌ام…

نیاز به کسی دارم که دست‌هایم را بگیرد و مرا با خود ببرد به زندگی…!

چه فایده...؟!

تا انتهای بوسه‌ها هم که با هم برویم…

در آغوش هم اگر عشق را هم به پایان ببریم…

چه فایده…؟!

خبری از غرق شدن در نگاهت نیست…

و هیچ‌وقت طعم لب‌های شیرینت را نمی‌توان چشید…

حتی آن شب سرد هیچ‌وقت نخواهد آمد که من دست‌هایت را در دست‌هایم بفشارم تا گرم بمانند…!

یا آن روز که روی درخت کوچه‌ای که همیشه با هم از آنجا می‌گذریم و دیگر به کوچه‌ی ما تبدیل شده‌است، اسم‌هایمان را کنار هم بنویسیم… تو اسم من، من هم اسم تو…! لابد زیرش هم تاریخ…!

چه فایده که من تو را در پستوی خانه نهان کرده‌ام، و تو مرا…!

چه فایده که من و تو از نسل بوسه‌ها و عشق‌های اس‌ام‌اسی هستیم!

چه فایده؟!

و نتوانستم نگویم...!

یا حرف من آن‌قدر مضحک بود و من آن‌قدر احمق که آن را بر زبان آورم…

و یا حقیقت آن‌قدر تلخ و حسرت‌آور!

هر چه بود،

تو خندیدی…

و من اشک در چشمانم حلقه زد!

در حال بارگزاری مقالات بیشتر...