حال که حدود یک سال از این رابطه میگذرد، من به تمام سختیهایی فکر میکنم که من و تو با پذیرفتن آغاز این رابطه مجبور به تحملشان شدیم! هر دو از همان ابتدا میدانستیم که چگونه این تفاوت بیش از اندازهی طول و عرض جغرافیایی ما را از دستیابی به بسیاری از لذتهایی که دو نفر از چنین رابطهای انتظار دارند، منع خواهد کرد. عجیب هم نبود که این و آن هم با شنیدن جزئیات این رابطه، یکی از آن لبخندهای مضحک تحویلمان بدهند و کنایهای هم پشت سرش!
مهم هم نیست دیگران چه میگویند… بعد از این همه وقت خوب فهمیدهام که من و تو از آنها نیستیم که با شنیدن چند کنایه از این و آن، جهت راه رفتنمان عوض شود. مردم این روزها آنقدر به یک جفت گوش نیاز پیدا کردهاند که اگر بنشینی جلویشان به گوش دادن، تا هر وقت که بشود، برایت میگویند! و از آنجا که هیچوقت خدا فرصت نظر دادن و مخالفت نداشتهاند هر وقت که بتوانند نظر میدهند و مخالفت میکنند…!
من به درستی نمیدانم که تا کجا اینگونه پیش خواهیم رفت… تا همین امروز چندین نفر را به خاطر وجود تو کنار کشیدهام… داستانهایی داشتهام با این و آن… و خاطراتی که در هیچکدامشان تو حضور مستقیم نداشتهای…! نمیدانم… برای تو آن دوردستها هر آنچه که میگذشته است، من اینجا به دلیل حضور تو در نمیدانم کجای زندگیام، به رویدادهای عجیب و غریبی برخوردهام! و آن زمانهایی که میبایست کنار تو باشم، جایی به تنهایی نشسته بودهام به فکر کردن!
تو را اما گذاشتهام برای روزی که شاید برسد…! روزی که شاید برسد و من و تو هنوز هم نیاز به کسی داشته باشیم تا همنشین تنهاییهایمان باشد…! و فعلا، تا آن روز برسد، زندگی بیشتر جنبهی خاطراتی را دارد که شاید روزی به هنگام با تو بودن در ذهنم نقش ببندد…! من تا آن روز زندگی نمیکنم، خاطره میسازم برای شروع زندگی…!
و سخت است این خاطره ساختن…!