کتابی را که تمام شده است، عاقبت باید بست. هر چقدر هم که کتاب را دوست داشته باشیم… هر چقدر هم که به واژهی «پایان» بنگریم و باورمان نشود که این آخرین واژه است… عاقبت باید آخرین ورق را هم بزنیم و کتاب را به درون قفسهی کتابها بگذاریم… در کنار سایر کتابهایی که تمام شدند و ما دوستشان داشتیم… یا نداشتیم…
کتابها تمام میشوند… حرفها هم…
شاید ما هم تمام شدهایم و مدتهاست نشستهایم و به آن آخرین کلمه زل زدهایم اما جرأت ورق زدن نداریم. شاید این صفحه، صفحهی آخر است و باید چشمهایمان را ببندیم و تمام آنچه در وجود داریم بدهیم به انگشتانمان و یک بار دیگر ورق بزنیم و بعد همه چیز را با هم قرار بدهیم در قفسهی خاطرات تا چند روزی دائما از کنارش رد شویم و نگاهی به درونش بیاندازیم و کم کم دلمان خش بیافتد و ترک بردارد و بشکند و ما به روی خود نیاوریم تا کمکم ترکها را فراموش کنیم و شاید بعدها که در کافهای نشستهایم و چای مینوشیم و کسی نیست که با او کیکمان را قسمت کنیم، ناگهان چیزی از قفسهی خاطرات به قلبمان خنجر بزند…
شاید ما هم تمام شدهایم… «ما» که تمام میشود همه چیز با هم تنها میشود… همهی چیزهایی که مال «ما» بود، ناگهان میشود مال «من»… یا مال «تو»… حتی نامهایمان که همیشه در کنار هم میآمدند و گویی به هم جوش خورده بودند، دیگر از هم جدا میشوند و من میشوم من و تو میشوی تو. شاید «ما»ی ما هم تمام شده است…
چه کسی میداند پشت این صفحه چه چیزی نوشتهاند؟ نشستهایم و نظاره میکنیم و عرق میریزیم از چشمانمان اما توان ورق زدن نداریم…
توان ورق زدن نداریم…
توان نداریم…
نداریم…